Sunday 8 April 2007

گنجشک بر لب بام، پایین دانه و دام

به عنوان اعتراض من، این نوشته را برای تارنمای "گویا" هم می¬فرستم. این تارنما، جز چند مقاله که در گذشته¬های دور از من چاپ کرده است، همۀ نوشته¬ها و مقاله¬های مرا بدون هیچ توجیه و توضیحی حذف و سانسور می¬کند.

گنجشک بر لب بام، پایین دانه و دام
جواد اسدیان
8.04.2007

سخنی مبسوط با دکتر حسین باقرزاده، شرطِ بلاغ.

پیشگفتار
تأملی بر "تعاملی" بی ¬ارجنوشته¬ای که می¬آید متنِ سخنانی ست که من در پالتاک؛ اتاق نشست لندن، روز یکشنبه اول آوریل 2007، در پیوند با نوشتهء آقای حسین باقرزاده با عنوان "از ایرلندی¬ها بیاموزیم" ایراد کردم. مقالۀ آقای باقرزاده، در تارنمای "ایران امروز"، روز سه شنبه 27 مارس 2007، انتشار یافته بود. مقالِۀ "از ایرلندی¬ها بیاموزیم"، چرخشی اساسی ست در دیدگاه¬های آقای باقرزاده که با منشور برلن و مصوبه¬های نشست لندن که در تدوین آن¬ها، آقای باقرزاده شرکت فعال داشته¬اند، در تناقض آشکار قرار دارد و از همینرو، در خور بررسیِ گسترده و همه جانبه ست. دورترها، به بیاد دارم که طرح گفتگو و "تعامل" با حاکمیت اسلامی، کانون نویسندگان ایران را به چالشی کشاند که در نهایت به اجرای قتل¬های زنجیره¬ای انجامید و هم، در کُما مردن¬های معمولِ هنرمندانی مانند هوشنگ گلشیری را در پی داشت که برای "تعامل" با حکومت اسلامی، بر آن بود که اگر از در می¬رانند، از پنجره باید داخل شد و حتا در مخالفت با شاملو و دیگر بزرگان ادب و هنر ایران، پذیرفته بود که در راه این "تعامل" از یک فراز اساسی که بزرگترین بارزۀ کانون نویسندگان ایران است، یعنی از "آزادی بی¬حد و حصر اندیشه و بیان" دست بشوید. فاجعۀ قتل¬های زنجیره¬ای در دوران ریاست خاتمی و مدعیان مکلایی چون مهاجرانی... رخ¬داد و گوهرانی از اهالی هنر را خاموش کرد که باید مادر دهر، همان شرایط و شاخصه¬های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را در ایران و در جهان بوجود بیاورد که از بطن آن¬ها، چون¬اینانی چشم بر این جهان بگشایند؛ درود بر همۀ آن عزیزان که چراغ راه افروختند و رفتند.دورتر، خاطرۀ غم¬انگیز عبدالرحمان قاسملوست که مسلمانی با نام هاشمی رفسنجانی، او و یارانش را با ابزار تقیه فریفت و در پای میز "تعامل" به هلاکت رساند تا نزد الله عزیزتر و مقرب¬تر باشد. شرافکندی، جانشین قاسملو و دیگر یارانش نیز، ابتدا خام "تعامل" شدند و آنگاه وقیحانه و فجیع به قتل رسیدند. دورترها، ایرانی خوشنامی داریم با نام ابومسلم خراسانی که خام شد و به این بوزینگان باور آورد و شد، آنچه نمی¬بایستی می¬شد. هنوز در یادها مانده است که با وجود همۀ این جنایت¬های دهشتبار که هماره، ماهیتی اسلامی داشته و در خدمتِ تداوم حکومت اسلامی و گسترش اسلام عزیز اجرا شده¬اند، هاشمی رفسنجانی بارها و بارها به بسیاری از افراد و نیروهای سیاسی اپوزیسیون، پیام فرستاده بود که برای نجات کشور و حفظ تمامیت ارضی و دفع خطر تهاجم خارجی و...با حکومت "تعامل" کنند. اما، از دام این آخوند بی¬رحم آنانی نجات یافتند که هم، دست او را برای گرفتن ارتباط، روکردند و هم، محتوای پیام¬ها را به آگاهی همگانی رساندند. پس آیا نمی¬بایستی پرهیز کرد و به راه خونباری نرفت که بسیارانی رفتند و به مسلخ رسیدند؟! بررسی نوشتۀ آقای حسین باقرزاده از آنجا که در امتداد همان خط و ربط است و به "تعامل" با حاکمیت اسلامی سفارش می¬کند، دارای اهمیتی دوگانه است:1. آقای باقرزاده در جایگاهِ هموند هیئت هماهنگی نشست لندن، چگونه می¬خواهند دیدگاه¬های خود را که ناقض بند نخست منشور برلن هستند، توجیه کنند؟ منطق و خرد حکم می¬کنند که ایشان و هیئت هماهنگی نشست لندن، تکلیف خود را با یکدیگر، بر سر این تضادِ آشکار، پیش از نشستِ آتی، روشن کنند؛2. و از آنجا که باور ندارم، فرهیخته¬ای چون دکتر حسین باقرزاده برای ارائۀ ایدۀ "تعامل" خواب¬نما شده باشند، از ایشان سپاسگزار خواهم شد که مبانی و زیرساختِ طرح غافلگیرانه¬ای از این دست را، به آگاهی همگان برسانند. قتل¬های زنجیره¬ای دوران اقتدار آخوند خاتمی به دنبال آن بود که برای همیشه، سرنوشت روشنفکری سکولار و لائیک را به سود اسلام، خاموش کرده و خاتمه دهد. در آن هنگام، بازماندگان بیشترینۀ احزاب و سازمان¬های سیاسی، به خاطر پشتیبانی پیوسته از حاکمیت اسلامی، از اعتبار افتاده بودند و خطری برای رژیم به شمار نمی¬آمدند. ازسوی دیگر، سازمان¬های غیر دولتی هم، هنوز نهادینه نشده بودند و حضوری تعیین کننده، نداشتند. از همینرو، نگاه جامعه، تنها به نهاد روشنفکری ایران دوخته شده بود که بنا به سرشتِ آزادیخواهانه¬اش، با حکومت سانسور و سنگسار در مبارزه بود و بر آن بود که نمی¬تواند هویت و فعالیت خود¬ را تابع قوانین اسلامی رژیم کرده، به پیروی از آن¬ها گردن نهد. پس، حاکمیت در دوران ریاست خاتمی و شرکا، برآن شد که خلاء بحران ذاتی خود را در هنگامهء نبود سازمان¬هایی با اعتبار مردمی، با خون هنرمندان ایرانی پر کند.امروز که حاکمیت اسلامی در محاصرهء جامعهء شهروندی ایران، باردیگر از نفس افتاده است و با بحران سازی¬های پیاپی در جهان ، به انزوای هر چه بیشتر درغلتیده است و نیز، در حالی که دمکرات¬های دو طیف جمهوری¬ و مشروطه¬خواهِ ایران، برای نخستین بار در تاریخ سه دههء فلاکت بار حکومت اسلامی، به یکدیگر نزدیک شده و پیرامون ارزش¬های بنیادین دمکراسی و حقوق بشر، برای رسیدن به تشکیلاتی منسجم و کارا برای مبارزه با این حکومت، تلاش می¬کنند و توافق کرده¬اند که اتنخاب نظام سیاسی دمکراتیک آیندۀ کشور را به مردم ایران واگذارند، بار دیگر شاهد دام گستری¬های تازه¬تر این رژیم می¬شویم. مسئله، از اهمیت چندانی برخوردار نمی¬بود، اگر نمی¬دیدیم که دام حکومتی، امروز جنبش آزادیخواهی ایران و عزیزانی از فعالان آن را تهدید می¬کند. حکومت اسلامی که شاخک¬هایی حساس برای بو کردن خطر دارد، در برابر نزدیکی نیروهای دمکرات به یکدیگر، بی تفاوت نخواهد ماند؛ همچنانکه برای مهار اجماع جهانی، شبانه روز به هر دری می¬زند و برای انحراف افکار عمومی، از سیاست¬های جنگ افروزانهء خود، سفیران سیار خود را، به هند و چین و ماچین می¬فرستد. برای رویارویی با این خطر، رژیم در حال استفاده از همان ابزاری است که پیشتر، کارایی خود را در پروژۀ قتل¬های زنجیره¬ای و ترور قاسملو و شرافکندی و...نشان داده بودند:- طرح شعارهای شبه واقعی و زیرکانه و همخوان با شرایط روز؛ - سپس پیگیری طرح در اجرای تماس برای گفتگو و وعده¬ها و وعیدها؛ - آنگاه بر سر سفره و دور میز مذاکره، هم سخن و هم پیمان و ... را به فجیع¬ترین گونۀ ممکن سلاخی کردن.شعارها و تماس¬ها را آقای رفسنجانی و ارگان¬های نزدیک به ایشان طراحی و سامان می¬دهند. تحمیق جهانی، به وسیلۀ نهاد "گفتگوی تمدن¬ها" با مسئولیت خاتمی به پیش می¬رود و کشتار نهایی نیز، مستقیم از سوی ارگان¬های وابسته به رهبری و با آگاهی سران رژیم، اجرا می¬شوند. در شرایطی که حاکمیت اسلامی در بحرانِ مرگ¬آور داخلی و خارجی گرفتار آمده است و شیرازۀ حکومت دارد از هم می¬پاشد، رژیم برای مهار وضع فلاکت باری که خود به وجود آورده است، باز به حربۀ تقیه و ریا روی آورده است؛ حکومت آخوندی، این سال را سالِ "اتحاد ملی و انسجام اسلامی" نامگذاری کرده است. آیا نباید از خود پرسید که آخر، اتحاد ملی چه پیوندی دارد با انسجام اسلامی که جز امت را برنمی¬تابد؟ آیا ترجمۀ این شعار که در طرح آن، زیرکی آخوندی به کار رفته است، این نیست که : اتحاد ملی باید در خدمتِ انسجام اسلامی باشد؟! حال آنکه، اسلام سرسازگاری با ملت ایران نداشته و همیشه از هرآنچه ملی ست می¬پرهیزد. رژیم، همزمان که خواهان "اتحاد ملی" شده است، در پی نابودی نمادهای فرهنگ و منش ملی ست؛ تخریب آثار باستانی و نابودی آرامگاه کورش بزرگ، تنها نمونه¬هایی هستند که ما، با تلاش شبانه روزی دکتر نوری علا و همسر فرهیخته¬شان خانم شکوه میرزادگی، از خطر آن آگاهی یافته¬ایم. این شعار فریبکارانه، درست مانند مقولهء بی¬معنای "جمهوری" و "اسلامی" تنها برای خام کردن جامعۀ شهروندی نوپای ایران، اختراع شده است که می¬خواهد با تکیه بر بُنداده¬های فرهنگ و اندیشهء ایرانی و برای رسیدن به دمکراسی پیگیر و حقوق بشر، سازمان و سامان مناسب خود را برپای کند. "اتحاد ملی" که به پندار آخوند و آخوند زده¬ها، باید در خدمت هر چه بیشتر اسلام باشد، کوچکترین پیوندی با "همبستگی ملی" که مناسب¬ترین ابزار نفی و نابودی رژیم اسلامی است، ندارد. هدف "آشتی ملی"، انسجام اسلامی ست. نشست لندن مدعی ست که برای دستیابی به "همبستگی ملی" تلاش و مبارزه می¬کند تا انسجام اسلامی را که تنها توحش را رواج داده است، نفی کرده، از میان بردارد. نمی¬توانم به این امر اشاره نکنم که بنا به گزارش¬ها، از میانۀ ژانویه تا فوریۀ سال جاری، در ده شهر ایران، 150 حادثۀ ناگوار، از تحقیر و توهین و ناسزا گرفته تا ضرب وشتم، برای دانشجویان بهایی روی داده است. آزار و سرکوب حکومتی نیز، ابعاد بزرگتری دارند. خوشبختانه، حکومت اسلامی در زمان و هنگامه¬ای به طرح ریاکارانۀ "اتحاد ملی"، یعنی در ظاهر به طرح همکاری با نیروهای سیاسی نوپا، روی آورده است که نفوذ چندانی بر آن¬ها ندارد و اندیشهء بیشترینهء هموندان این نهادهای جدید، چنان با اندیشه و فرهنگ ایرانی درآمیخته است که اگر هوشیار باشند، اسلام و اعوان و انصار اسلامی، بخت زیادی برای تخریب این نیروهای بالندۀ سیاسی ندارند. از سوی دیگر، آنچه را هاشمی رفسنجانی و خاتمی و دیگر قلم بدستان اسلامی برای نابودی مخالفان رژیم اسلامی می¬اندیشند، اما بر زبان نمی¬آورند، احمدی نژاد تخس و بیچاره، در کوی و برزن،با داد و فریاد و جار و جنجال، اعلام می¬دارد. دعوا و نزاع میان فراکسیون¬های گوناگون اسلامی در حکومت و بیرون از حکومت، جدالی واقعی است بر سر تصاحب و اشغال قدرت. هر اندازه، نبرد بر سر قدرت حکومتی بالا بگیرد، اپوزیسیون زودتر به هدف برترین خود، یعنی به نفی حکومت اسلامی خواهد رسید. باید هوشیار بود و با تکیه بر خرد سیاسی، مانع از آن شد که حاکمیت اسلامی بتواند با فریب و نیرنگ، ما را به بخشی از جدال خود تبدیل کند؛ جدالی که شالودۀ حاکمیت اسلامی را به لرزه در آورده و سود و بخت ما، در تعمیق آن نهفته است. باری، شعار "اتحاد ملی و انسجام اسلامی" دو هدف اساسی را دنبال می¬کند که نیروهای سیاسی اپوزیسیون می¬توانند و باید بیشترین بهره برداری را از آن بکنند:1. با طرح "انسجام اسلامی"، رژیم بر آن است که نیروهای دگراندیش اسلامی خنثی و نابود شوند؛2. با طرح "اتحاد ملی" و وفاق ملی، رژیم بر آن است که نیروهای سیاسی که در حال سازماندهی نهایی خود هستند، خنثی و چندپاره شوند.آقای باقرزاده در گفتگوی اتاق نشست لندن، چندین بار خطاب به کسانی که هویت¬شان بر من مجهول است، گفتند، به من بگویید؛ "آشتی ملی" می¬خواهید یا نه؟ اگر نمی¬خواهید، می¬توانید بروید چند تا لگد به حکومت بیندازید! که البته، دستاوردی نداشته و نخواهد داشت. در پرانتز، باید یادآور شوم که تا کنون تنها و تنها، حاکمیت اسلامی و اسلام بوده است که نه تنها لگد انداخته که پاسخگوی کشتار همگانی، سنگسار و ...است. من درشگفت بودم که چه آسان جای ظالم با مظلوم تعویض می¬شود و قربانی، پاسخگوی گناهانی می¬شود که آمر و قاتل، مرتکب شده¬اند! براستی چرا؟ روشن است که منظور آقای باقرزاده از "آشتی ملی" همان "تعامل" با حاکمیت است.حکومت اسلامی در بحرانی سرنوشت ساز، گرفتار آمده است. جهان مدرن، نه الزاماً دولت¬های غربی، که باری خود بخشی از دستاوردهای مدرنیته هستند، در گذر خطر و محاصرۀ روزافزون اسلام و تعصب¬های اسلامی قرار گرفته¬اند. جنگ طلبی آخوندها و بحران سازی¬های ملی و بین¬المللی حکومت اسلامی، جهان را دچار استیصال کرده است. برای رویارویی با جهان لکاتهء آخوندی و حکومت اسلامی، غرب در انتخاب یکی از دو راه حل، در نوسان است؛ یا باید به با تکیه بر اروپا¬مرکزی Eurozentrismus جهان گیج و منگِ اسلامی را به خود وانهد و یا با تکیه بر ارزش¬هایی که دستاورد روشنگری و مدرنیته و نتیجهء دانش و خرد و مبارزهء چندین و چند صد سالهء بشریت است، به رویارویی با سنگوارگی و عقلِ انسان ستیز اسلامی، تن در دهد.دفاع از دستاوردهای مدرنیته و سکولاریسم به هر زبان و روایتی که صورت پذیرد، به تقابل با اسلام و حکومت اسلامی می¬انجامد. این، واقعیت است و خطرهای دیگری که آخوند می¬آفریند باری ست بر بارها.انسان ایرانی در نابودی حکومت اسلامی، هیچ از دست نمی¬دهد. اگر به راستی از خطر جنگ که با وجود این حکومت پیشاتاریخی ناگزیر است، در اندیشه¬ایم و پیشاپیش در اندوه ویرانی¬ها که آن هم حتمی ست، به ماتم نشسته¬ایم و اگر به راستی، خواهان صلح هستیم، باید به خود و به مردم ایران که سال¬هاست حساب خود را با این رژیم روشن کرده است، راست بگوییم و بگوییم که برای مهار خطر جنگ که ناگزیر است و نیز، برای رسیدن به صلح پایدار، باید همگان در راه براندازی و نفی حکومت اسلامی شتاب کنند؛ شتاب. "تعامل" با این رژیم، از سویی سرکوب نیروهای سکولار و لائیک درون مرز را تشدید و هم از سوی دیگر، احتمال جنگ را به یقین تبدیل خواهد کرد. از اینرو، بررسی نوشتۀ آقای باقرزاده، پیش از آنکه برخوردی باشد با آقای باقرزاده، نقد و نفی اندیشه¬ای است که در لابلای نوشتۀ ایشان طرح و دنبال می¬شود.در پایان این حاشیه، باید این مسأله را هم بگویم؛ در گفتگوی من و آقای باقرزاده در اتاق نشست لندن، ایشان اعلام کردند که منظورشان از کاربرد واژهء "تعامل" که من اینجا، همیشه در گیومه می¬آورم، نه آن است که من ترجمه کرده¬ام. جملۀ ایشان که محور اصلی و چرخش اندیشگی در نوشته نیز هست، این است: "درست است، عوضی نخوانده¬اید. من نیز ( به تعبیر دیگری از آن چه که فرهاد جعفری در مقالات اخیر خود در سایت گویا نوشته است ) معتقدم که بحران فعلی آن قدر خطرناک و فاجعه¬بار است که باید با کمک حاکمیت آن را مهار کرد و در جریان آن گره کور دموکراسی ایران را نیز باز نمود. " آقای باقرزداده بر این باورند که پس از یک اتحاد یا همبستگی وسیع، می¬توان به "عنوان نمایندۀ ناخودی¬ها با حاکمیت...وارد تعامل" شد.در فرهنگ فشردۀ سخن، تألیف دکتر حسن انوری، واژۀ "تعامل" از قرار زیر معنی شده است:تعامل: با یک دیگر معامله کردن. داد و ستد کردن.و روشن است که هیچ نیرویی در صورت استحکام اتحاد نیروهای ملی، به همکاری و معامله با حکومت اسلامی نمی¬پردازد، بلکه تلاش خواهد کرد تا این نظام پیشاتاریخی را به پیش از تاریخ پرتاب ¬کرده، در آنجا مدفونش کند برای همیشه.
زبان تمثیل و فقر تأویل مقالۀ آقای باقرزاده، "از ایرلندی¬ها بیاموزیم" در بردارندۀ دیدگاه¬هایی هستند که با توجه به جایگاه سیاسی ایشان، واکنش¬هایی قابل پیش بینی، به دنبال داشتند. نخست باید تأکید کرد که زبان تمثیلی در بیان دیدگاه¬های سیاسی، زبان درست و سالمی نیست؛ چرا که زبان تمثیلی با بیان یک موضوع، به واقعیتی از نوع و جنس دیگر اشاره دارد. کاربرد این زبان، اگر چه در ادبیات فارسی دستاوردهای بزرگی داشته است، اما از سوی دیگر، شیوۀ اندیشۀ استوار بر مفاهیم را نیز با مشکل¬های جدی روبرو کرده است. بنا بر معمول، زبان تمثیلی و زبان استعاری، زبانی تفسیرپذیر است و ادراک هر خواننده نیز، سهیم در این تفسیر. در بیان دیدگاه¬های عینی که باید دریافتنی باشند، کاربرد چنین زبانی، تنها به سوء¬تفاهم دامن خواهد زد که الزاماً نباید خواست و منظور نویسنده باشد.روزگاری دراز، اندیشمندان ایرانی برای مبارزه با فقه و تکفیر اسلامی و برای نگاهداشت فرهنگ و اندیشۀ ایرانی، ناگزیر بودند با استفاده از این زبان و با بیان حکایت و قصه¬ای ملموس، خوانندۀ با ذوق و آگاه به رمز و راز را با اشارتی، به مفاهیمی دیگر و به بطن کلام هدایت ¬کنند که از ظاهر متن، به آن، راهِ سرراستی نیست. لُب سخن به گفتهء مولوی بلخی، از این قرار است:خوشتر آن باشد که سر دلبران گـفـتـه آیـد در حـدیثِ دیگـراناگر چه، مولوی خود به کاربرد چنین زبانی خرده می¬گیرد و به ناتوانی¬های تمثیل و استعاره اشاره دارد و می¬گوید؛پرده بردار و برهنه گو که منمی¬نخـسپم با صــنم با پـیـرهـنبا این حال، سرتاسر مثنوی تمثیلی گرانمایه و بی¬بدیل است، نیازمند تفسیر و تأویل. نوشتۀ آقای حسین باقرزاده نیز، مانند بسیاری از دیگر مقاله نویسان این زمانه، از چنین زبانی بهره گرفته که خود به آشفتگی و سوء¬تفاهم دامن زده و باز هم خواهد زد. ایشان به ائتلاف شگفتی¬آور نیروهای متخاصم ایرلندی، برای تشکیل دولت می¬پردازند تا نتیجه بگیرند که نیروهای اپوزیسیون هم پس از نزدیکی به یکدیگر، می¬توانند و باید با حاکمیت اسلامی وارد گفتگو و "تعامل" شوند. به گفتۀ ایشان استناد می¬کنم: " آیا ما این رشد و درایت سیاسی را داریم که مسؤلیت خود را در این شرایط بسیار خطرناک درک کنیم و... دست خود را به سوی دشمنان (و نه فقط رقیبان) سیاسی خود دراز کنیم و روند آشتی ملی را آغاز کنیم؟" به دیگر سخن، ما هنگامی به بلوغ سیاسی خواهیم رسید و واقف به مسئولیت خود که نه تنها با رقیبان، بلکه بیش از آن، با دشمنان خود، آن هم نه با پشتیبانی از بخشی برای تضعیف بخش دیگر، بل، با حاکمیت اسلامی به تمامی آن، دست دوستی، همکاری و یا چیزی ازین قبیل دراز کنیم. در نوشتۀ "از ایرلندی¬ها بیاموزیم" آشتی ملی، به گونه¬ای روشن و بی¬پرده، در پیوند با دوستی، همکاری و نزدیکی به حکومت جهل و جنون اسلامی، تعریف شده است. این حکم خطرناک که هستی مبارزاتی نشست لندن را سراسر باطل می¬کند، و با تمام موجودیت این نهاد در تضاد و تناقض است، باید مورد توجه ویژه قرار بگیرد؛ چرا که بی¬تفاوتی به چنین اندیشه¬هایی، بیش از هر چیز اعتماد مردم را سلب می¬کند و از دیگرسو، اعتباری برای این جنبش باقی نخواهد گذاشت. آیا "آشتی ملی" که با دست دوستی دادن به حاکمیت، تعریف می¬شود، قرابتی با شعار حاکمیت ندارد که برای "انسجام اسلامی" به دنبال "وحدت ملی" و وفاق ملی است؟باری، برداشتی که آقای باقرزاده از نزدیکی نیروهای ایرلندی برای تشکیل دولت ارائه داده¬اند، به هیچ روی با واقعیت¬ِ مشکل¬های جاری و ساری جامعهء ایران و واقعیتِ فریبکار حاکمیت اسلامی، هماهنگی و همخوانی ندارد. ایرلندی¬ها از یک بستر فرهنگی همگن برخوردارند که نزدیکی در چارچوب قوانین عرفی و رعایت حقوق بشر را در آن بستر، امکان پذیر می¬کند. در برابر، مردم ایران با نوعی تجربۀ دینی که ریشه در فرهنگ ایرانی دارد، زندگی فردی و اجتماعی خود را سامان می¬دهند که از Konsens و همگونی با هدایت تشریعیِ حاکمیت برخوردار نیست که بر فقه خونبار شیعی استوار شده است. بر خلاف ایرلندی¬ها، حکومت اسلامی برای ظهور مهدی موهوم جاده می¬کشد و از پستِ چاه جمکران برای نامه نگاری با چنین موجود خیالی بهرۀ فراوان می¬برد. بنا به باور حاکمان مسلمان، حکومت اسلامی برآمده از ارادۀ الله است و مردم، تنها ابزاری هستند که بدون حق و حقوق عرفی، در برابر آن، تنها دارای وظیفه و تکلیف هستند. ایرلندی¬ها، حدود چهار دهه برای استقلال خود مبارزۀ پیگیر داشته¬اند که توافق اخیر، به هر حال، ثمره و نتیجۀ نهایی آن است. در مقابل، اما بخش بزرگِ به اصطلاح اپوزیسیون ایرانی، نه تنها از مبارزه با رژیم اسلامی دست شسته، بلکه خود به بزرگترین مانع مبارزاتی مردم تبدیل شده است. بخش قابل توجهِ جریان¬های سیاسی، بیش از آنکه در اندیشۀ سامان و سازماندهی مبارزه باشند، شوربختانه، با طرح راست و دروغ و با مخدوش کردن مرزهای میان آن¬ها، برای نزدیکی به این حکومت تلاش می¬کنند.روشن است که از هر رویدادی می¬توان آموخت. نخست، اما باید دارای دانش و ذوقی بود که بر پایۀ آن¬ها، بتوان عام¬ترین استنتاج¬ها را کرد؛ با اعتباری همگانی.تنها درسی که از ایرلندی¬ها می¬توان گرفت و به آن عمومیت بخشید، این است که برای رسیدن به شاهدِ پیروزی، با هر سبک و سیاقی، از رفراندم گرفته تا سرنگونی انقلابی، باید همت کرد و با مخالفان دمکراسی و حقوق بشر به مبارزه¬ای بی¬امان روی آورد. بیشتر از تجربۀ ایرلند، تجربۀ آفریقای جنوبی آموزنده است. نابودی آپارتاید، نه تنها برآیند گفتگوی کنگرۀ ملی آفریقای جنوبی با حکومت فاشیستی نبود، بلکه دودمانِ نژادپرستی را در این کشور، مبارزه¬ای جدی و خونین بر باد داد که از سویی، در گسترۀ ملی، رژیم بورها را به زانو درآورد و از دیگر سو، با روشنگری در سطح جهانی، رژیم را به انزوای مطلق کشاند و آبرویی برای این رژیم باقی نگذاشت. در مقایسه با حکومت امام زمانی آخوندها، لازم است تأکید کنم که حتا، رژیم آپارتاید، حکومتی بود زمینی و ماهیت خود را در قوانینی که خود وضع کرده بود، می¬جویید. در مقابل، فقه حاکم بر سرنوشت مردم ایران، با قوانین انسانی، یعنی با قراداد اجتماعی برخاسته از فرهنگ و تمدن ایرانی، سر ستیز دارد و موجودیت خود را مدیون الله و احکام پیشاتاریخی ست.باری، توجه می¬کنید که در جهان ملموسات، سرّ دلبران در حدیث این و آن، کارایی چندانی ندارد و بیشتر از آنکه در خدمت روشنگری باشد، به تشتت فکری و سوء تفاهم دامن می¬زند. با این وجود، من هم خطر می¬کنم و با زبان تمثیل، حکایتی را بازمی¬گویم تا از آن، ارادهء معنایی دیگر کنم:یکی از سرگرمی¬های خردسالان و نوجوانان مشهدی در بعد از ظهرهای داغ تابستان و به هنگامی که بزرگترها قیلوله می¬کردند، این بود که نخی را به سیخی می¬بستند و سیخ را زیر سبدی می¬گذاشتند و زیر سبد، کاسه¬ای آب و مقداری دانه و گندم. سپس، در جایی کمین می¬کردند و پنهان می¬شدند. گنجسکان به هوای دانه و آب از لب بام و از شاخه¬های درخت فرود می¬آمدند و با تردید و پاورچین به زیر سبد می¬رفتند. به هنگام و ناگهان، نخ کشیده می¬شد؛ تعدادی گنجشک می¬پریدند و بر شاخ و بر لب بام می¬نشستند و تعدادی نیز، در دام گرفتار می¬آمدند. پس از آنکه گنجشک¬های صید شده در قفس، حبس می¬شدند، باز داستان دانه و آب و سبد تکرار می¬شد. دیر نمی¬پایید که همان گنجشککان گریخته از دام، به هوای دانه و آب از شاخه¬ها و از لب بام فرود می¬آمدند و پاورچین و با تردید، زیر سبد می¬رفتند و باز تعدادی گنجشک، بخت گریز می¬یافتند و تعدادی گرفتار دام می¬شدند. تا هنگامی که حوصله¬ای بود که بود، این حکایت تکرار می¬شد و قفس مالامال می¬شد از در دام افتادگان.نتیجه اینکه؛ داستانِ روشنفکران ما و حکومت اسلامی، درست همان حکایتِ گنجشک و سبد است. رژیم هر گاه تمییز می¬دهد، دامی می¬نهد و ما به هوای دانه و آبِ میهن، به زیر سبد حکومت اسلامی گرفتار می¬آییم و آنگاه...من از این تمثیل شعری دارم که مناسب است بیاورم:
گنجشک بر لب بام نشستکودک دام نهاد و دانه را ریختگنجشک پاورچین و با تردیدزیر سبد رفت ودر دم اسیری در دام شدباز گنجشککِ دیگر بر لب بام دید که کودک دام نهاد و باز دانه را ریختپاورچین و با تردید زیر سبد رفت و...
گنجشک بر لب بامپایین دانه و دام
اکنون، پرشش این است که چرا ما همیشه با پای خود به سوی دام می¬رویم و گرفتار می¬شویم؟ از آنجا که هر پرسشی، خود آغاز پاسخی ست، تأکید می¬کنم که توهم ما در پیوند با اسلام، علت همه علت¬های گرفتاری¬های روشنفکری ایران است، بویژه در یک و نیم سدهء اخیر.
"تعامل" و سلب هویت از تاریخآقای باقرزاده بر آن است که در صورت تلاشی فرهنگ خودی و ناخودی در میان اپوزیسیون، خواهیم توانست با "فرهنگ خودی و ناخودی حاکمیت مبارزه کنیم و اگر حاکمیت حاضر شود این فرهنگ را به کناری بگذارد، باید آماده باشیم تا با آن وارد تعامل شویم." آوردم که: "تعامل" به معنای معامله است و بده بستان. شوربختانه در این ارزیابی¬های ناهنجار و در این حکم¬های نااستوار، عناصر ناهمگون با هم درآمیخته شده و حاصل هم نمی¬تواند، چیزی، مگر نتیجه گیری¬های نادرست باشد. فرهنگ خودی و ناخودی در میان اپوزیسیون چیست و از کدام جنس است؟اگر از اپوزیسیون سخن می¬گوییم و نه از فراکسیون¬های ناحاکم رژیم اسلامی که در عین دشمنی با یکدیگر، "خودی" بوده و در غایت، خواهان استمرار حاکمیت اسلامی، شایسته است در این امر تردید نداشته باشیم که ضمان دمکراسی آینده، گوناگونی نظری و مسلکی سازمان¬ها و احزاب اپوزیسیون هستند که با تکیه بر فرهنگ ایرانی، و توافق بر امر استقرار دمکراسی و حقوق بشر، در کنار یکدیگر برای سامانِ امور دولت و ملت مبارزه¬ای دمکراتیک می¬کنند.این اپوزیسیون که در پایه و اساس به باور دینی اندیشهء "خودی و ناخودی" پایبندی ندارد، از کجا خلق شده است؟ همبر سازی اپوزیسیون واقعی که هویت خود را در مبارزه با حاکمیت اسلام و نفی آن می¬بینند با ایدۀ اسلام، مبنی بر تقسیم جامعه به گروه¬های خودی و ناخودی که اصل راهنمای سیاست داخلی و خارجی حکومت آخوندی ست، اگر عامدانه نباشد، بی¬تردید عامیانه است.پیش از آن که به "تعامل" مورد نظر آقای باقرزاده بپردازم، تناقض اندیشه¬های ایشان را در مقالهء یاد شده از جایگاهی دیگر بررسی می¬کنم؛همه می¬دانیم که دکتر باقرزاده، هموند هیئت هماهنگی نشست لندن است و در تدوین قطعنامه¬ها و منشور برلن شرکت فعال داشته و منطقی است که اندیشه¬های شخصی خود را با این مصوبه¬ها، تراز کرده¬ باشند. در بند نخستِ منشور برلن، مصوبهء سپتامبر 2005 چنین آمده است: "ما معتقدیم جمهوری اسلامی نظامی است تام گرا (توتالیتر ) مبتنی بر استبداد مذهبی که حق حاکمیت و قانونگذاری را از شهروندان ایران سلب کرده است. تجربه ثابت کرده که این نظام اصلاح ناپذیر است؛ بنا بر این هیچگونه سازش یا مصالحه¬ای با این نظام ممکن نیست. از اینرو نظام جمهوری اسلامی باید کلاً برچیده شود و جای خود را به نظامی مبتنی بر حق حاکمیت و آرای شهروندان ایران دهد." بنا بر منشور برلن، باید در پیِ برپایی حکومتی بر اساس آرای شهروندان بود و از اینرو، روشن است؛ با مسلمانی که به امت اسلامی اعتقاد داشته و به نابرابری زن و مرد باور دارد و تعزیر و شکنجه و سنگسار اصول دین اوست و سر در چاه جمکران فرومی¬برد و برای موهومی به نام مهدی نامه می¬نویسد و یا به او تمکین می¬کند، نمی¬توان برای استقرار دمکراسی و حقوق بشر به "تعامل" رسید. بر اساس مصوبه¬ای که آقای باقرزاده در تدوین آن دخالت داشته¬اند، نمی¬توان تبلیغ کرد که "آشتی ملی" در گرو همکاری با حاکمیت اسلامی است. ایراد بزرگ دیگر، خلاف¬آمدِ دیدگاه¬های آقای باقرزاده است با بیانیهء سیاسی نشست لندن که هدف نشست را "احقاق حقوق شهروندان ایران و استقرار دمکراسی و حقوق بشر در میهن" اعلام کرده است. مسلمانان حاکم و ناحاکم، از باورمندان به ولایت فقیه گرفته تا مخدومان ولایت فقه، بارها و بارها در کوی و برزن، در آشکار و در نهان در بوق و کرنا کرده¬اند که حقوق بشر با ذات و نفس و ماهیت و کارکرد و فقه اسلام و شرع، نه همخوانی داشته و نه هم هرگز خواهد داشت. تنها کافی است، نگاهی به قانون اساسی حکومت آخوندی بیندازید تا برای همیشه از "تعامل" و زد و بند با این حکومت پیشاتاریخی چشم بپوشید! از همین است که خواست نشست لندن، "نفی جمهوری اسلامی" است که می¬¬توان هر تفسیر درست و نادرستی را بر آن روا داشت، جز "تعامل" و تبلیغ برای همکاری با رژیمی که خورۀ بحران¬های پیاپی، دارد شیرازه¬اش را از هم می¬پاشد. شگفتا که طرح دیدگاه¬هایی از این دست، همیشه و از قضای روزگار، درست در زمان¬هایی بر پردۀ اندیشۀ مخالفان می¬افتند که رژیم اسلامی در شعله¬های غروب و افول خود، به پرپر افتاده است. شگفت¬تر اینکه، دیدگاه¬هایی چنین نابهنگام، در بزنگاه¬هایی چنین حساس، همیشه از سوی افرادی طرح شده¬اند که انتظاری از آنان نمی¬رفت! دریغ. این، اما با تمام اهمیت، چندان مهم نیست؛ چرا که رسم روزگار است که کسی می¬آید و کسی می¬رود. خطر، در سلبِ زیرکانۀ هویت و منش از تاریخ است و بی¬محتوا کردن تجربۀ تاریخی. کمی بیشتر به این مسأله می¬پردازم. اما، پیشاپیش تأکید می¬کنم که دور باد از من که در این بررسی، دوست عزیز و همشهری فرهیخته¬ام، دکتر حسین باقرزاده را دارای غرض بپندارم. آنچه به آن می¬پردازم، طرح اندیشه¬ای است که در حقیقت، باید شامۀ ما را به دسیسه¬های حکومت اسلامی تند¬تر کند؛ حکومتی که نُه دهم اسلام آن، بنا به شهادت ملا محمد باقر مجلسی، تقیه، یعنی دروع و نیرنگ و ریا و پیمان شکنی و کشتار است و برای آرام کردن اشتهای ضحاک گونۀ سیر ناپذیرش، پیوسته در حال خلق غیر خودی ست و بلعیدن آنان.واقعیت این است که سه دهه از عمر حکومت اسلامی گذشته است. ماهیت و هویت این سه دهه را تجربه¬هایی که اتفاق افتاده¬اند، رقم می¬زنند. بدون توجه و رجوع و ارجاع به این تجربه¬های تاریخی، بررسی تاریخ به بررسی طرح¬ها و ایده¬های ذهنی تبدیل شده و به مرور جای Subjekt با Objekt عوض می¬شود. اگر چه، در بررسی پدیده¬های تاریخی، این دو مقوله، در کنش و واکنش متقابل قرار دارند، اما جا به جایی آن¬ها با یکدیگر، همان خطری است که من بر آن پافشاری می¬کنم. تاریخ را از عنیت خالی کردن و ذهنیت خود را در جای تاریخ نشاندن، همزمانی که از تاریخ سلب هویت می¬کند، به آن منشی متافیزیکی نیز، می¬بخشد. در این روند، تاریخ به انتزاعی تبدیل خواهد شد که تنها، در مدار باورهای دینخو در خور ارزیابی می¬شوند. هنگامی که عینیت تاریخی به ذهنیت تبدیل شد، امر مبارزۀ واقعی نیز، در جهان انتزاع روی می¬دهد؛ یعنی به سخن دیگر، روی نمی¬دهد. در جهان ایده¬ها، در عالم مُثُل و در پهنه¬ای که هستی، واقعیت¬هایی ملموس نیستند؛ یعنی واقعیت¬ها حضور ندارند و ذهن جای عینیت را گرفته است، بی¬هویتی و بی¬ماهیتی تاریخی کارکرد و کاربردی دینخویانه و خدا مدار می¬یابد و از آنجا که خدا نیز، در جهان عینیت¬ها، وجود خارجی ندارد و نیست و تنها، واقعه¬ای ذهنی ست، هر کس به اندازۀ توشۀ دانش و بینش خود، خواهان سهم و حصه¬ای ویژه از آن است و به همان اندازه هم، در آن دخالت می¬کند. اسلام و "فرهنگ" اسلامی، سهم مؤمن را از او می¬رباید و احساس ترس و دغدغۀ وظیفه را در دید و دیدگاه مسلمان، نهادینه می¬کند. فرهنگ ایرانی، هنگامی که حق برداشت از خدا را به مؤمن وامی¬نهد، او را بر آن می¬دارد که ببیند و بیندیشد و خود اختیار کند. با توجه به این اختلاف¬های بنیادین است که تفکر و اندیشۀ اسلامی، همیشه به سمت و سویی می¬رود که از تاریخ سلبِ ماهیت و سلبِ هویت می¬کند و همه رویدادهای تاریخی را کم و بیش، با باید و نبایدهای اسلامی در هم می¬آمیزد. آقای باقرزاده به هنگامی که واقعیت¬های تاریخی را پیش چشم دارد و به گروگانگیری، ترور، قتل ناجوانمردانه و دهشتاور نویسندگان و شاعران و هنرمندان و به کشتار همگانی و بی¬سابقۀ زندانیان سیاسی، ترور مخالفانی که حتا سر آشتی و گفتگو با این رژیم داشتند و به دست بریدن¬ها و چشم درآوردن¬ها و شقه کردن انسان با حکم اسلام، به سنگسار زنانی که حتا مجاز نیستند مالک تن و روان خود باشند، به احداث چاه جمکران و به توحش اسلامی می¬اندیشد، در تدوین متنی دخالت مستقیم دارد که برآن است: "هیچگونه سازش یا مصالحه¬ای با این نظام ممکن نیست."و در آن هنگام که تاریخ سه دهۀ نکبت اسلامی، از تجربۀ تاریخی تهی شده و ماهیت خود را از دست داده است، به این استنتاج و حکم نادرست و خرد ستیز می¬رسند که بگویند: " درست است، عوضی نخوانده¬اید. من نیز (به تعبیر دیگری از آن چه که فرهاد جعفری در مقالات اخیر خود در سایت گویا نوشته است) معتقدم که بحران ایران آن قدر خطرناک و فاجعه بار است که باید با کمک حاکمیت آن را مهار کرد و در جریان آن گره کور دموکراسی را نیز باز نمود." درست، چنین تحولی در تاریخِ پس از اسلام نیز، روی¬داد و در روند تغییر ماهیتِ آرام و کند که به زور شمشیر و کشتار همگانی عمق پیدا کرد، همهء توحش و نارواهای اسلامی، نخست به انتزاع و سپس به امری قدسی تبدیل شدند. اینک، امر مبارزه برای دمکراسی به ناکجاآبادی رسیده است که باید با قداره بندان اسلامی و قاتلان مؤمن و کسانی که ایران و ایرانی را به مرزهای نابودی نزدیک کرده¬اند، وارد "تعامل" شده و با آنان همکاری کنیم تا "گره کور دموکراسی نیز باز" شود! زهی خواب و خیال باطل اندر باطل اندر باطل. بحران کنونی چیست که خطرناک است؟حکومت اسلامی همیشه بحران آفرین بوده است و بحران انرژی هسته¬ای نیز نخستین آن¬ها نیست، اگر چه شاید آخرین آن¬ها باشد. به سخن دیگر، بحران ذاتی نظام آخوندی است و با تداوم این حاکمیت، بحران¬ها نیز، چونان گذشته، استمرار خواهند یافت و در نهایت، ایران و ایرانی را بر خاکِ فلاکت خواهد انداخت. به باور من، برای ایرانی و کشور، هیچ بحرانی خطرناک¬تر از بحران بیست و چهار ساعته و همیشگی حکومت اسلامی وجود نداشته و نخواهد داشت. برای مهار هر گونه بحران، باید هر چه زودتر با همبستگی ملی، به نفی و نابودی این حکومت رسید. همبستگی ملی، از آنجا که فردافرد انسان ایرانی در نابودی این رژیم ذینفع هستند، از اهمیت اساسی برخوردار است.به باور آقای حسین باقرزاده، "گره کور دموکراسی" هنگامی باز می¬شود که اپوزیسیون، به "نوعی گفتگو" تن دردهد. آیا ما ایرانیان، روزی به این شجاعت و به این صداقت دست خواهیم یافت که از گذشته روزگار بیاموزیم؟! به حکم آقای باقرزاده توجه کنیم: "لازمۀ هر نوع برخورد دیگر با حکومت، نوعی گفتگوست. ما باید دیر یا زود این واقعیت را بپذیریم."حکم¬های انتزاعی و ذهنی و سلب هویت از تاریخ، چشم را بر روی رویدادهای تاریخی می¬بندد و دیر نیست که همۀ رویدادهای این سه دهه، ناشی از ارادۀ الله تفسیر شوند و به شکل قصص دینی درآیند!ترور ناجوانمردانۀ فعالان کرد که بسی پیشتر از آقای باقرزاده، به سیاست گفتگو با رژیم روی آورده بودند، اگر شکست "نوعی گفتگو" نیست، پس چیست؟ آنانی که به "تعامل" با حکومت آخوندی پرداختند، چه سهمی بردند جز گلوله¬های مشتی آدمکش حرفه¬ای مسلمان؟حزب توده، چه سودی برد از نزدیکی به این حکومت؟ آنان که پا را از "نوعی گفتگو" نیز فراتر گذاشته بودند و به کارگزاران رژیم تبدیل شده بودند، آیا جز سرکوب و کشتار جمعی، نصیب دیگری بردند؟ از این همه، چرا نمی¬آموزیم و هی به صحرای کربلای ایرلند و آمریکا می¬زنیم و می¬خواهیم از این و آن درس بگیریم؟!دوست فرهیخته و گرامی! حکومت اسلامی، سبد را گذاشته است و شما بر لب بام نشسته¬اید. امیدوارم که پرِ پرواز داشته باشید و به دورها پرواز کنید!اگر چه، موضوع کمک به حاکمیت برای مهار بحران کنونی و باز گشودن گره کور دمکراسی، اساس و بنیاد نوشتۀ آقای باقرزاده است، اما همانگونه که اشاره می¬کنند، این دیدگاه¬ها، (تعبیر دیگری از آن چه که فرهاد جعفری در مقالات اخیر خود در سایت گویا نوشته است) می¬باشند. پرتو افکنی بر شبه نظرهای آقای جعفری که در پرانتز به آن اشاره شده است، داوری در بارۀ دیدگاه¬های آقای حسین باقرزاده را آسان¬تر و دقیق¬تر خواهد کرد.
جادوگر و رمالی بیرون از پرانتز دیدگاه¬های آقای فرهاد جعفری، بیش از هر چیز به کار حکومت اسلامی می¬آید که در تواب سازی¬های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی تجربه¬ای گسترده دارد. آقای جعفری، با استفاده از تردستیِ سیاسی، در پی آن است که با تحریف در اکنون و گذشته و با تکیه بر چشم بندی و نوعی از شبه استدلال¬ها، از سویی مرزهای دروغ و راست را درهم بریزد تا از سوی دیگر، بتواند با خیال راحت، نیروهای مبارز را داوطلبانه به مسلخ حکومت اسلامی دعوت کند. نوشتۀ اساسی ایشان که به "تعبیری" همان دیدگاه¬های آقای باقرزاده را مطرح می¬کند، در تارنمای "گویا"، روز چهار شنبه هشتم فروردین 1386، با عنوان "دموکراسی شدن دو جانبه یا یک جانبه، کدام یک آموزنده¬ترند؟!" انتشار یافته است. در این نوشته، تردستانه ظالم و مظلوم، حاکم و محکوم، قانون و فقه، عرف و دین، یکسان¬سازی شده و بر آن است که باید با همرایی و همگامی و همراهی با گرگ همیشه گرسنه حاکمیتِ اسلامی به تحقق دمکراسی دست یازید! ایشان از این نوع دمکراسی با عنوان "دمکراسی شدن دو جانبه" یاد می¬کنند. من از به اشاره¬های آقای فرهاد جعفری در بارۀ "دمکراسی شدن یک جانبه" که به باور ایشان، یکسویه است و تنها نیروهای دمکرات با تجربه¬های شکست خورده، به دنبال برپایی آن هستند، در می¬گذرم و به " تحقق دمکراسی دو جانبه" که بیشتر، نیرنگی حکومتی ست و برای به دام آوردن نیروهای اپوزیسیون طراحی شده است، می¬پردازم.آقای جعفری برآن است که در سدۀ گذشته، در شکست پروژۀ دمکراسی" فقط حاکمان مقصر نبوده و نیستند، بلکه کم یا زیاد سهمی از تقصیر متوجۀ محکومان نیز هست."همچنین، آورده¬اند که دمکراسی یک جانبه، تضمین کنندۀ دمکراسی نیست و معلوم نیست که "یکبار دیگر ما را با سیستمی همانند آنچه بیشتر داشتیم، روبرو نکند." به سخن دیگر، ایشان باور دارند که نظام سلطنتی، دستاورد تحقق دمکراسی یک جانبه بوده بودَه که به هر حال شنیع¬تر از رژیم اسلامی ست که گنجایش و فعلیت دمکراسی دارد. در پرانتز بگویم: حالا شما از گوجه فروش محلۀ آقای احمدی نژاد بخواهید که پیدا کند، پرتقال فروش را! ایشان به عنوان بدیل دمکراسی یک جانبه، دمکراسی دو جانبه را پیشنهاد می¬کنند که باید در همکاری با حاکمیت تحقق یابد. یعنی، ملغمۀ تردستانۀ "دمکراسی حاکمان و محکومان." آنچه در ارائۀ طرح چنین دمکراسی بی¬بنیادی بر زبان نیامده، چشم پوشی داوطلبانۀ محکومان است از تمام حق و حقوق قانونی خود، مانند حق آزادی انتخابات، حق تشکیل سندیکاهای کارگری و کارمندی، حق برابری زن و مرد، حق تشکیل سازمان و حزب سیاسی، حق تغییر دمکراتیک دولت و حکومت، حق مشارکت همیشگی مردم در تصمیم¬های کلان دولتی و...در "دمکراسی دو جانبۀ" آقای جعفری، همان اندیشۀ کهنه و پوسیدۀ اسلامی مدینۀ فاضلۀ اسلامی نهفته است که در آن برگزیدگانی که واقف به سنت و آگاه به حدیث و دارای پیوند با عقل مستفاد هستند، جامعه را بر اساس اصول اسلامی اداره می¬کنند. در مدینه النبی، روشن است که "محکومان" از هر حق و حقوقی محروم بوده و تنها موجوداتی مکلف و موظف هستند که جایگاه و نقششان در جامعه، پیروی از دستورات و اصول اسلامی ست. آقای جعفری، مانند تردستان خیابانی، تلاش می¬کنند که "چشم سعی" ما را در دیدن چیزی که در زیر قوطی اسلام نیست، لوچ کرده و کور کند. ایشان، در توجیهِ دمکراسی "حاکمان و محکومان" مورد ادعای خود که خواست و آرزوی دیرین حکومت اسلامی ست، با تحریف تاریخ به تطهیر رژیم اسلامی می¬پردازند و اعلام می¬کنند که اگر مردم کُرد به ناهنگام درخواست استقلال نمی¬کردند، حکومت نیز به سرکوب و کشتار دست نمی¬یازید. تکرار چنین دروغ¬ها و ادعاهای ناروایی که حکومت آخوندی همیشه تبلیغ کرده است، در حالی انجام می¬گیرد که همگان، به گزارش آقای بنی صدر در طرح آخوندی سرکوب جنبش کرد، دسترسی دارند. آقای بنی صدر، رئیس جمهور وقت، نیروهای کرد را متوجه خطر کرده بود و حتا نمی¬توانست از آنان بخواهد که اسلحه را زمین بگذارند و بدون پایداری، پذیرای کشتار همگانی شوند! اگر از ناروای ایشان در بارهء مردم کرد بگذریم، ایشان در بارۀ سرکوب و کشتار هموندان حزب توده و راه انداختن اعتراف¬های تلویزیونی سران این حزب چه پاسخی در چنته دارند؟ آخرین نمونۀ چنین نمایش مسخره و دور از شأن و کرامتِ انسانی را ما با شرکت ملوانان ربوده شدۀ انگلیسی شاهد بودیم. لابد، اگر ملوانان شوهای تلویزیونی را محکوم کنند و بگویند، که گفتند، در چه شرایطی مجبور به اجرای نقش در نمایشی چنین تهوع آور شده¬اند، به دمکراسی "حاکمان و محکومان" ضربه¬ای وارد می¬آید و حکومت وقیح اسلامی را ناگزیر به سرکوب می¬کند!؟در "دمکراسی دوجانبه"، که محکومان حاکم هستند و حاکمان، همان محکومانند، و حکومت به تعبیر خمینی، حکومت مستضعفان است، هیچ کس قادر نیست لب به اعتراض بگشاید؛ زیرا به گمان و دریافت آخوند، پیوند متقابلِ حاکمان و محکومان که اینک به پیکره¬ای واحد تبدیل شده¬اند، از هم می¬پاشد. در دمکراسی دو جانبۀ آخوندی که آقای فرهاد جعفری ارائه می¬دهند، اعتراض و مخالفت، وصلۀ ناجوری است که با تمام امکان¬های دولتی و غیر دولتی باید از میان برداشته شوند. راه پیراستن و بریدن وصلۀ ناجور را از جامۀ "دمکراسی حاکمان و محکومان"، بیش از همه، شخص شخیص حمینی نشان داده است؛ خمینی در اعتراض به سیاست¬های مسالمت¬جویانۀ دولت بازرگان، برآشفته و در پشتیبانی از جلادی چون خلخالی، خواهان ایلغار مخالفان شده بود و نمونۀ قتل عام مردان قبیلۀ قریظه را که در حضور محمد و علی صورت گرفته، به عنوان راه حل نابودی مخالفان ارائه داده بود. به سخنان خمینی توجه کنید: "ما می¬خواهیم اسلام را...چیز بکنیم، اینها باز توجه ندارند که اسلام در عین حالی که یک مکتب تربیت است، لکن آنروزی که فهمید قابل تربیت نیست، هفتصد نفر را در یکجا در یهود بنی قریظه را می¬کشند، گردن می¬زنند به امر رسول الله."در حقیقت، "دمکراسی دو جانبه"، همان دمکراسی تربیتی است که همخوان و هماهنگ است با هدایت تشریعی. در این نوع ادارۀ جامعه، که حاکمان در جایگاه امامان قرار می¬گیرند واز عقل مستفاد فیض می¬برند، محکومان موضوع شریعت بوده، و در ام القرای اسلامی که همان مهد و کانون دمکراسی و عین آن است، اعتراض، به عنوان سرپیچی از دین، ارزیابی و سرکوب می¬شود. "دمکراسی دوجانبه"، تبلیغ روزآمد شدۀ هدایت تربیتی و یا دمکراسی تشریعی ست و اشهدی است که مسلمان حاکم در گوش محکوم می¬خواند تا طناب دار را بر گردنش بیاندازد.فرمان کشتار همگانی، فرمانی حکومتی بود که برای ریشه¬کن کردن حقوق شهروندی و اجرای عدل اسلامی، از سوی خمینی صادر شد تا شهروندان مخالف، نابود شده و امت اسلام در جامهء موافق و منتقد به استقرار "دمکراسی دو جانبه"، دست یابد. با همۀ جنایت¬هایی که حکومت اسلامی در دوران سی سالۀ زندگانی خود، مرتکب شده و پس از این هم اگر بر قدرت باشد، مرتکب خواهد شد، باز آقای فرهاد جعفری معتقد است: "حاکمان و محکومان - منتقدان – که در شکل گیری وضع موجود مشترکاً مسؤول بوده¬اند، لازم است در اصلاح آن نیز مشترکاً عمل کنند." بی¬تردید، چنین ادعاهایی بیش از آن که بر زمینه¬ای از تعمق و تأمل و خیر خواهی تدوین شده باشند، نشانه¬هایی از وقاحت تاریخی هستند که مسلمان را قادر می¬کند که با استفاده از پوششِ تقیه، در روز روشن، دروغ بگوید و مدعی درستکاری باشد! این حکم¬ها، پیوندی با واقعیت ندارند و تنها برای راست کردنِ کجِ حکومت اسلامی اختراع شده¬اند. شوربختانه، دروغ و ریای اسلامی توانسته است مانند آن مار که فیلی را بلعیده و به هیئت فیل در آمده است، راست را ببلعد و به آن صورت درآید. تمام جادوگری افرادی چون فرهاد جعفری، از آنجا، کارساز است که بر توهم نهادینه شدۀ ما استوار گردیده است. باید، روزی روزگاری، چشم بینش را بگشاییم و ببینیم که اسلام و حکومت اسلامی آن راستی نیست که به دیده می¬آید، بلکه دروغ مهیبی است که راست را دربست بلعیده و نمایۀ آن را به خود گرفته است. آقای جعفری، با ارائۀ طرح "دمکراسی دو جانبه" بیشتر به دنبال این هدف است که چشم ما، کور رنگ و کم سو شده، از دیدن دروغ در جامۀ راست، به تمامی عاجز آید. حکومت اسلامی، بر اساس موازین بی¬چون و چرای اسلام عمل می¬کند و حقانیت خود را نیز، نه از مردم که از الله گرفته و فقط پاسخگوی اوست. سفارش همکاری و کمک به چنین حکومتی، یعنی صیقل دادن شمشیر جلاد با دستان خودمان. دمکراسی "حاکمان و محکومان"، با توجه به تأکید و معنایی که آقای جعفری از محکومان داده¬اند و آنان را همان "منتقدان" رژیم به شمار می¬آورد، تعبیر به ظاهر روشنفکرانۀ شعاری است که حکومت اسلامی در این سال پرتلاطم، برای خود برگزیده است؛ "وحدت ملی و انسجام اسلامی." ایشان، از محکومان می¬خواهند که به یاری حکومت بشتابند و چون بخشی از مشکل رژیم را اینان فراهم آورده¬اند، باید در راه "دمکراسی دو جانبه" با حکومت ساخته، تا در خدمت به حکومت، به وحدت ملی برسند. اما، سکوت می¬کنند که حکومت، به دنبال آن است تا از وحدت ملی برای "انسجام اسلامی" که تار و پودش در روزگار رستاخیز فرهنگ ایرانی، در حال تلاشی است، استفاده و سوءاستفاده کند. به پندار ایشان، "موضوع جدی¬تر شدن تهاجم خارجی و تأثیرات احتمالی بر تمامیت ارضی"، آن نگرانی مشترکی است که باید حاکمان و محکومان را به "تعامل" وادارد و به گفتۀ آقای باقرزاده، صرف نظر از گذشته¬ها (و نه الزاماً با فراموش کردن یا بخشیدن گذشته¬ها) برای نجات کشور" باید با حاکمیت وارد معامله شد. طراحان سیاست "تعامل" با حاکمیت و "دمکراسی دو جانبهء حاکمان و محکومان" از یاد می¬برند که این طمعِ طمعکاران نیست که تمامیت ارضی ایران را به خطر انداخته است، بلکه بلاهت و نادانی مشتی آخوند است که برای تشکیل حکومت¬های اسلامی در منطقه و گسترش اسلام و نابودی اسرائیل، نه تنها تمامیت ارضی، که بیش از آن و مهمتر از آن، تمامیت فرهنگی ایرانزمین را بر لبهء پرتگاه نیستی و نابودی قرار داده است.آقای جعفری اصرار دارند که پای اپوزیسیون را هم که به گونه¬ای روشمند از سوی حاکمیت سرکوب شده و می¬شود، در انحراف حاکمیت (از چی؟) و ایجاد "وضعیت موجود" در کشور، به میان بکشند تا بدین وسیله از نیروهای اپوزیسیون بخواهند؛ "مسؤلیت بیشتر و بزرگتر"ی بپذیرند برای "اصلاح" و رفع بحران کنونی. بحرانی که در حقیقت و در عمل، دستاورد سیاست¬های خانمان برانداز حاکمیت اسلامی است. در مجموع، آقای فرهاد جعفری، آینده ایران را وابسته می¬داند به تحقق دمکراسی "دو جانبۀ حاکمان و محکومان"؛ به همزیستی گرگ گرسنه با رمۀ غافل از همه چیز، به یکسانسازی حاکم و محکوم، عرف و دین به تطابق قانون و فقه و دمکراسی و دین سالاری، به همنشینی دزد و پاسبان و...چنین دیدگاه¬هایی، بیشتر به جادوگری شباهت دارند، تا طرح و پرداخت نظر و نظریه¬های جدی سیاسی. این تردستی¬های شبه استدلالی، از بدعت¬های شگفتِ آخوندی ست و برای خام کردن گروهی چون ما اختراع شده¬اند تا باور کنیم که امر ناممکنِ جمع ضدین، شدنی و امکان پذیر است.آقای جعفری در مزایای دمکراسی اختراعی خود، شرح و بسط می¬دهد تا بر طرح ریاکارانه و دروغ "وحدت ملی و انسجام اسلامی" حاکمیت، جامه¬ای با شکل و شمایل مبارزاتی "تحقق دمکراسی حاکمان و محکومان" بپوشاند و در این باره چندان، چند و چون می¬کند تا در نهایت با بهانۀ "تهاجم خارجی" و در خطر قرار گرفتن "تمامیت ارضی" یاد آور شود که انتخابات مجلس، در راه است و برای "تحقق دمکراسی دو جانبه" و وحدت حاکمان و محکومان، "بهترین و نزدیکترین فرصت ممکن" همین انتخابات و شرکت در آن است. سال پیش، فردی چون نبوی، خواهان شرکت در انتخابات بود و مسعود بهنود و سپس هواداری چون نگهدار که در کار زد و بند با آقازاده¬هاست، چنین سفارش¬هایی داشت. امسال هم در سال سرنوشت، در سال بحران بزرگ، آقای فرهاد جعفری با نوشته¬های مخدوشِ و پر از پارادکس، به گسترش توهم پراکنی در بارۀ تمامی حاکمیت آمده است.تمام نوشتۀ آقای جعفری، صغرا کبرا چیدن¬هایی ست، تا مسؤلیت خطر جنگ احتمالی از حاکمیت اسلامی سلب شده و ایشان بتوانند، با آسودگی به تبلیغ برای شرکت در انتخابات رژیم جهل و جنون بپردازند.شوربختانه، اگر چه آقای حسین باقرزاده، صراحت آقای فرهاد جعفری را ندارند و بیشتر در پرده سخن می¬گویند، اما اندیشۀ پنهان در نوشتۀ ایشان نیز، بر همین دو محور استوار شده است؛ یعنی بر همکاری و "تعامل" با رژیم که نمود آن، می¬تواند شرکت در انتخابات باشد؛ گیریم با شرط ¬ها و شروط ها. "تعامل" و داد و ستدی این¬چنینی، به پندار ایشان، در خدمت دفع خطر جنگ احتمالی و حفظ تمامیت ارضی است که دنبال می¬شود.آیا آقای باقرزاده به تنهایی دارای چنین دیدگاه¬هایی است؟پاسخ روشن این است؛ نه!آیا خطر جنگ جدی است؟پاسخ روشن این است؛ آری!کافی است، سری به تارنماها بزنید تا دریابید که جنگ تبلیغاتی حکومت آخوندی با طرح شبه نظریه¬های گوناگون، برای انتخابات آتی از هم¬اکنون به وسیلۀ پیشکاران پیدا و پنهانش، آغاز شده است.و سایۀ شوم جنگ نیز، تا هنگامی که آخوندها بر قدرتند، خطری هر روزه است. حفظ تمامیت ارضی و دفع خطر جنگ، تنها در گرو نفی و از میان برداشتن بزرگترین خطر، یعنی حکومت اسلامی است.
تمامیت ارضی و تمامیت فرهنگی ایرانحکومت آخوندی، که به ملت و به ویژه، به ملت ایران اعتقادی ندارد و در راه امت اسلامی، ثروت و امکان¬های کشور و ملت را بر باد داده است، با اجرای سیاست¬های تخریبی خود، هر روز خطر رویارویی¬های نظامی را بیشتر می¬کند. تبلیغات گسترده¬ای به راه افتاده است تا از سویی، مردم و نیروهای سیاسی را ازترس تجزیۀ ایران به پشتیبانی رژیم وادارند و از دیگر سو، با انحراف اذهان و دید همگانی، دست حکومت آخوندی را همچون سی سال گذشته، باز بگذارند برای تخریب روشمند و پیوستۀ بارزه¬های فرهنگی ایران. رژیم یک دم هم، از تلاش برای از میان برداشتن فرهنگی که منش ملتی بزرگ را در خاطرۀ جهانی، عزیز و زنده نگاه داشته است، دست برنداشته و برنمی¬دارد.با استمرار حکومتِ آخوندهای جبل عاملی، سنگِ تمامیت ارضی ایران را بر سینه زدن، یاوه سرایی ناب و تعطیلِ سعی چشم است برای دیدن مار بزرگ صحرای سوزان که گربۀ ایران را بلعیده است و ظاهر ایران را به خود گرفته است. سیاست ایران ستیز آخوندها، با پیگیری و تلاش شبانه روزی در پی عربیزه کردن ایران است و حتا حاضر نیست در شعاری که طرح کرده، جایی برای "تمامیت ارضی" بگذارد؟ سیاست حکومت آخوندی، سال¬هاست که با تخریب تمامیت فرهنگی، تمامیت ارضی را نیز چنان آسیب پذیر کرده است که اگر برای نفی و براندازی این حکومت اقدامی نشود، درآینده، تنها ویرانی و ویرانی برجای خواهد ماند. حفظ تمامیت ارضی، بدون حفظ تمامیت فرهنگی، خواب و خیالی بیش نیست. حکومت آخوندی از زمانی که ایران را به تیول خود تبدیل کرده¬اند، جز چپاول و تخریب مادی و معنوی آن، چیزی در سر نداشته¬اند: روزی با تبلیغ و صرف هزینۀ بسیار برآنند که عید دهشتبار قربان را جایگزین جشن نوروز کنند؛ روزی در پی آنند که ایام پنجو و از جمله جشن با شکوه چهارشنبه سوری را که به گفتۀ مطهری، جشن ابلهان و خرافه پرستان است، از میان بردارند. من عاردارم از چاه جمکران و قمه¬زنی و زنجیرکوبی و...یاد کنم. از روز نخست حاکمیت آخوندی، رژیم اسلامی به دنبال آن بوده است که نمادهای محبوب ایرانیان را، با تبلیغات گسترده و با هزینۀ بسیار، از خاطرۀ همگانی و اذهان عمومی بزداید و با تخریب آثار باستانی، درحقیقت نسل کشی فرهنگی کند. ناروای تصور ناپذیری که طالبان در بامیان، بر تندیس¬های عظیم بودای بزرگ وارد آوردند، در انتظار شاه هخامنشی، کورش بزرگ است که محبوب و افتخار ایران وایرانی ست. آنچه مسلمانان عرب، بر عزیزتر و دُردانه¬ترین فرزند ایرانزمین، بابک خرمینه آوردند، اینک حکومت آخوندی می¬خواهد، همان را بر سر یادگار او، یعنی قلعه¬بابک بیاورد که نمود و نشان دردانۀ گمشدۀ ایرانیان است. ایرانیانی که هر سال، هزاران در هزار راهی آنجا می¬شوند، یاد این بزرگمردِ اسلام ستیز را در حکومت آخوندی، بزرگ و گرامی می¬دارند. بر ماست که خطر مهیب¬تر تجزیه و انهدام تمامیت فرهنگی ایران را جدی بگیریم و دمی از مبارزۀ همه جانبه، با دشمن خارجی فرهنگ ایرانی که همانا، اسلام و حاکمیت اسلامی ست، دست نکشیم! من، بر این باورم که بدون تخریب و انهدام تمامیت فرهنگی، تجزیۀ کشور و در خطر قرار گرفتن تمامیت ارضی، اگرامکان ناپذیر نباشد، سخت و دشوار است؛ چنانچه اگر، نظامی دمکراتیک، با وقار و اقتدار درخور، ادارۀ کشور را به عهده می¬داشت، امکان جذبِ دوبارۀ کشورهایی که وابسته به حوزۀ فرهنگ ایرانی هستند، به فرهنگ کشور مادر، چندان دور از واقعیت نبود. ازاین است که مسلمان و حاکمیت آخوندی، بیش از هر چیز در پی انهدام تمامیت فرهنگی ست تا از این راه بتوانند به مرور ایام، از ملت ایران، امتی اسلامی بسازند.بدبختانه، بسیاری که دردام بازی آخوندی گرفتار آمده¬اند از ترس مرگ، دست به خودکشی سیاسی زده¬اند و گمان می¬برند که با پشتیبانی از حکومت آخوندی و "تعامل" و همکاری با چنین رژیمی، خطر جنگ و تجزیۀ ایران نیز، کاهش یافته، از میان می¬رود. تجربۀ حکومت اسلامی می¬آموزد که در صداقت افرادی چون آقای فرهاد جعفری، نبوی و...باید تردیدهای جدی داشت. صلح طلبان و کسانی که برای جلوگیری از جنگ مبارزه می¬کنند، اگر با این بهانه¬ها و ترفندها، نمی¬خواهند به "تعامل" با حکومت جاهلانِ مسلمانِ شاعرکشِ بپردازند، باید به خوبی بدانند که کوتاه¬ترین و کم¬هزینه¬ترین راه برای جلوگیری از جنگ و رفع خطر از تمامیت ارضی، برچیدن بساط این رژیم آشوب طلب و بحران زاست که تمام سرمایۀ مادی و معنوی کشور را برای ظهور مهدی موهوم و نابودی اسرائیل بر باد داده و با مخالفان داخلی نیز، جز به زبان تعزیر و شکنجه و ریا و کشتار سخن نگفته و نمی¬گوید. واقعیت این است که بویژه، درتاریخ پس از اسلام، عامل اصلی و اساسی پیوستگی و همبستگی و وابستگیِ مردم، در محدودۀ کشوری به نام ایران، بیش از آنکه حکومت¬های قبیله¬ای و گاه، حکومت های به راستی آدمیخوار وقت بوده باشند،(چگیین¬ها، گروهی از پاسداران شاه عباس صفوی شیعی مسلک بودند که به اشارۀ چنین مؤمنی، فرد مورد غضب را زنده زنده می¬خوردند.) فرهنگ مشترک و درهم تنیدۀ مردم بوده که تا کنون هیچ نیرو و قدرتی قادر نبوده است بر آن چیره شود. باری، اگر چه باید هشیار بود و دسیسه¬ها را ازچشم دور نداشت، اما باید تأکید کنم که؛ هیچ خطری بزرگ¬تر، نزدیک¬تر و دهشتناک¬تر از اسلام و حکومت اسلامی برای تمامیت فرهنگی و تمامیت ارضی ایران نبوده و در آینده نیز، نخواهد بود.
چالش دمکراسی و وحدت ملی برای دستیابی به وحدت ملی و برای استقرار دمکراسی، گزیر و گریزی از مبارزه برای حفظ تمامیت فرهنگی ایران و ایرانی و آرایش و پیرایش این فرهنگ نیست. فرهنگ ایرانی، بر خلاف "فرهنگ" اسلامی، درمجموع، امکان تکوین و بالندگی فرد را درکنار عشق به همنوع، تضمین می¬کند و با داستان دلکشی که از اهورا و امشاسپندان و فلسفۀ نورنخست و صادر اول، می¬پردازد و با طرح زیبا و خرد پسندی که از کثرت در وحدت، درمی¬اندازد، نه تنها امکان جدایی دین از دولت را بوجود می¬آورد، بلکه برای مؤمن، زمینه¬ای نیز فراهم می¬کند، تا وی با خلق خدا و اهورای خود، دین را در روندی طبیعی و منطقی، به صورت خصوصی¬ترین امر خود درآورده و در جامعه، بدون جنگ¬ و چالش¬های مذهبی، با دیگران درصلح و صفا زندگی کند. بر روشنفکران لائیک و سکولاراست که با دریافت و درک خطر همیشگی اسلام، به احیای فرهنگ ایرانی بپردازند. در چنین صورتی است که در دورۀ به غایت حساس کنونی، نیروهای مردمی، می¬توانند با طرح و تعریف خواسته¬های شهروندی مردم ایران، پیرامون فرهنگی انسانی و مشترک و معاصر، به تعمیق همبستگی ملی یاری رسانده و رژیم را در تنگنایی که در آن گرفتار آمده است، از پای درآورند. آقای باقرزاده، گشودن گره کور دمکراسی را که بر گردن نیروهای اپوزیسیون سخت فشار می¬آورد، در این می¬بینند که پس از "یک همبستگی ملی"، باید برای "مهار بحران خطرناک و فاجعه¬بار کنونی به کمک حاکمیت" برخاست تا "در جریان آن" بخت فروبستۀ دمکراسی نیز گشوده شود! آقای فرهاد جعفری نیز برای تحقق دمکراسی، نخست پرسشی طرح می¬کنند و پس از فرود و فرازهایی به همان همکاری با حاکمیت می¬رسند. همچنان که آمد، باید توجه کنیم که هم آقای باقرزاده و هم فرهاد جعفری، بر این نیستند که مانند فراکسیون¬های گوناگون رژیم، همچون اکثریتِ فرخ نگهدار و مشارکتی¬ها و دیگر فراکسیون¬های به اصطلاح اصلاح طلب، با پشتیبانی از بخشی به تضعیف بخش دیگری در حاکمیت بپردازند، بلکه این عزیزان، ما را دعوت به همکاری با تمام حاکمیت سانسور و سنگسار می¬کنند! محور پرسش آقای جعفری این است:"از چه روست که به رغم چندین و چند تحرک اصلاح طلبانه و برابری خواهانۀ دموکراتیک در سدۀ اخیر؛ کماکان در طراحی و اجرای یک مدل مورد توافق برای دموکراسی شدن ناکام بوده و هستیم؟"پاسخ ایشان به این پرسش بنیادین، اگر دریک کلام بگویم، پاسخی ست بیخود و حکومتی. ایشان بخشی از انحراف جنبش¬ها را، گناه مردم می¬دانند و بخشی دیگر از گناه را متوجه حاکمان می¬کنند و برای رسیدن به دمکراسی، پیشنهاد "دموکراسی حاکمان و محکومان" یا "دمکراسی دو جانبه" را مطرح می¬کنند. اما آیا پاسخ ایشان با تاریخ نیز، همخوانی دارد یا درپی سلبِ ماهیت و هویت و محتوای تاریخی ست؟ به این مسئله، کمی بیشتر می¬پردازم.در سد و پنجاه سال اخیر، بر خلاف دیدگاه¬های نامربوط یاد شده، جنبش باب، با گرایش¬های ضد اسلامی خود و با طرح مسایلی که می¬توانست جامعه را از کُند و زنجیر اسلام برهاند، فراگیر شد و زمینه¬های روشنفکری بومی جنبش مشروطیت را که هماهنگ و همگن با مدرنیتۀ غرب عمل می¬کرد، فراهم آورد و به طرح پرسش¬هایی بنیادین دست یافت که پاسخ آن¬ها، اکنون نیز خواست همگانی جامعۀ شهروندی ایران است. هنوز، پس از سد و پنجاه سالی، زنی مانند طاهره قره¬العین در خاطرۀ قومی ما خوش ندرخشیده است. جنبش باب را، دسیسه¬های آخوندی که اقتدار و نفوذ خود را برای تحمیق مردم، در خطر دیده بودند، به خاک و خون کشید.جنبش مشروطیت، با فعالیت گستردۀ بابیان و طرح خواسته¬های دمکراتیک، اندیشه¬های ایرانی را با مدرنیتۀ اروپایی همتراز کرد و با رؤیایی که در ذهنیت روشنفکری ایران بیدار کرد، به جامعۀ چرتی و رخوت زدۀ آن روزگار، تحرکی تازه بخشید.آنچه جنبش مشروطیت را از برآوردن اهداف خود باز داشت، باز هم، سنگوارگی اسلام و آخوند بود که هیچ نویی و تازگی را برنمی¬تابند. آخوند، باردیگر، حاکمیت شرع را در خطر دید و توانست با دسیسه¬ها و استفادۀ گسترده از توهم شاهان قاجار و تودۀ مردم، جنبش بی¬بدیلی را که خواهان تعالی و پیشرفت ایران بود، در میانۀ راه، از پای درآورد.انقراض قاجاریه و بنیاد سلسلۀ پهلوی و حکومت رضا شاه، فرصتی بود تا خواسته¬ها و ایده¬ها و آرزوهای جنبش باب و مشروطییت که به دست مسلمان و آخوند در وهم و غبار سرکوب از یادها رفته بودند، تحقق یابند. ناتوانی اجتماعی، فرصت کم و مشکل¬های فراوان عقب ماندگی و مهم¬تراز همه، شروع جنگ نابهنگام دوم جهانی، پروژۀ مدرنیتۀ ایران را با شکست روبرو کرد؛ پروژه¬ای که می¬خواست با تکیه بر فرهنگ ایرانی، و با ویران کردن مناسبات قبیله¬ای و انهدام اقتدار آخوندی، طرحی نو دراندازد و جامعه¬ای نو بسازد. رویدادهای بعدی، بویژه تشکیل و نقش حزب توده در روندِ روشنفکری ایران، گسلی را پیش آورد که تا کنون سایۀ سنگین آن، طرح بزرگ ملی را که تا پیش از حزب توده، در مبارزه میان اسلام وایرانیگری و مدرنیتۀ بومی شده جریان داشت، با دشواری¬هایی روبرو کرده است که به آسانی قابل دیدن و لمس کردن نیستند.پس از جنگ جهانی دوم، با تشکیل حزب توده، روشنفکری ایران می¬توانست با تکیه بر تجربه¬های جنبش¬های ملی در ایران، از سویی جریان روشنگری را که به تأخیر افتاده بود، به سرانجام برساند و با توجه به حضور مادی راه حل¬های بومی، زمینه¬های رهایی ایران را از چنگال چرک و خونین اسلام، فراهم بیاورد. بد بختانه اما، هیولای برآمده از جنگ جهانی دوم، یعنی اتحاد جماهیر شوروی، موفق شد حزب توده را بوسیلۀ ایادی وعوامل خود مانند کامبخش، به زایدۀ سیاست خارجی خود تبدیل کند. در روند استحاله و تبدیل حزب توده، به حزبی که در تمام فعالیت¬های خود، مسایل و منافع ملی و ایدئولوژی کشور دیگری را نمایندگی می¬کرد، در جامعۀ روشنفکری ایران، نوعی از اندیشیدن شکل گرفت و نهادینه شد که پیوندِ ارگانیکِ اندیشیدن را با معضل¬های حل ناشدۀ جامعۀ ایران، از هم گسست و شوربختانه تا امروز نیز، تفکر مفهومی را به مسایل و پدیده¬های خارج از ایران معطوف کرده است. برای نخستین بار در تاریخ ایران، مرکز ثقل و دغدغۀ اصلی روشنگری و روشنفکری ایران که در چاچوب پشتیبانی از فرهنگ ایرانی واسلام زدایی از جامعه تعریف پذیر بود، به طور کلی از ایران رخت بربست و ماهیتی بیگانه پیدا کرد و دیگر نتوانست گره¬ای از مشکل جامعۀ ایران باز کند. جریان چپ، اگر چه بویژه، با حادثۀ سیاهکل، توانست ذهنیت جامعۀ شهری را خارج از چارچوب¬های اسلامی سامان دهد، اما به هر حال، چپ نتوانست با طرح و مادیت بخشیدن به بنیادی¬ترین خواست و مشکل جامعۀ ایران، خود را از انحراف ژرفی که حزب توده در روشنفکری ایران بوجود آورده بود، رها سازد. ما، که دچار کور چشمی شده و مغزمان آلوده شد بود، دیگر قادر نبودیم، خود را در آینۀ فرهنگ خود باز شناسیم. استقرار و تحکیم حکومت اسلامی، اگر نقش عامل خارجی را درپیدایی آن، اکنون نادیده بگیریم، درحقیقت نتیجۀ گیجی و منگی روشنفکری ایران است که منش خود را معاوضه کرد با "ایسم" های ساده شده¬ای که برخاسته از چند و چونِ فرهنگی دیگر بودند و کمتر توانایی طرح و حل مشکل¬های ما را داشتند که از ملاط فرهنگ دیگری هستند. چنین بود که سخاوتمندانه دست اسلام و آخوند را باز گذاشتیم ، تا فضایی را که حزب توده از امر روشنفکری ایران، خالی کرده بود، پرکند. جلال آل احمد، با تجربه¬ای که از حزب توده و همکاری با بزرگمردی چون خلیل ملکی داشت، پی برده بود که این حزب، محور اصلی و مرکز ثقل مشکل و آمال و خواسته¬های دیرین مردم ایران را با محورها و مراکز ثقل مشکل¬های دیگر و دیگرانی، جا به جا کرده است که پیوند چندانی با ایران و ایرانی ندارند. این دستاورد بزرگ جلال آل احمد بود که او را همزمان، دچار چنان اشتباه بزرگی کرد که روشنفکری ایران را، درست مانند حزب توده، به بیراهه¬ برد و ما هنوز که هنوز است، هزینۀ آن را داریم می¬پردازیم؛ جلال آل احمد، راه نجات را در احیا و اجرای اندیشه¬های اسلامی یافت که می¬پنداشت اندیشه¬هایی بومی وایرانی شده هستند و به کار حل مشکل می¬آیند.در کنار جلال آل احمد، صادق هدایت دُرّی گرانبها بود که در احاطۀ رجاله¬ها و در میان زباله¬های اندیشۀ اسلامی، گم شد و کسی او را ندید. تا اینکه اندیشه¬های کسانی مانند، جلال آل احمد و علی شریعتی و مطهری و خمینی، ولایت فقیه را بر اریکۀ قدرت نشاندند. پس از تجربۀ توحش اسلامی و ایران ستیزی حاکمیت آخوندی، اندیشه¬های هدایت درخشش و شکوه تازه¬ای پیدا کرده¬اند و اکنون با قرائت دیگرگونه¬ای روایت می¬شوند. امروز، برخی از روشنفکران که هدایت را شیفتۀ "گذشتۀ باستانی" و فردی ناسیونالیسم (کدام ناسیون؟!) معرفی ¬می¬کنند و متنفر از عرب، درحقیقت نمی¬خواهند به این بپردازند که هدایت، پیش و بیش از آنکه عاشق سینه چاکِ جمال و ابروی خشایارشاه و یا مفتون ریش و ردای کوروش بزرگ بوده باشد، دلبستۀ فرهنگ و اندیشه¬های ایرانی بود که هنوز، پس از گذشت هزاره¬ها، معاصر هستند و ارزش احیاء آن¬ها برای پیشرفت ملک و ملت، بیش از هر روز و روزگار دیگر، احساس می¬شود. برخورد مکانیکی کردن به تفکر و اندیشۀ هدایت، در حقیقت، سطحی کردن امور ژرف است. روشن است که بررسی امور سطحی شده، می¬توانند ره به هر جایی ببرند، الا به استنتاج¬های منطقی و علمی. هدایت با اشراف به تاریخ ایران، در پیش و پس از استقرار اسلام، و با آگاهی گسترده و روزآمدی که از سیر و روندِ روشنفکری غرب داشت و با توجه به فلاکتِ ایران و ایرانی که مشام جان هنرمندانه¬اش را می¬آزرد، باور داشت که باید برای چیرگی بر مشکل¬های انباشته شده، ارزش¬های فرهنگی را باز شناخت و به احیای آن اندیشه¬های ایرانی پرداخت که هنوز، همزمان با روح و روان زمان و زمانه هستند. با تکیه بر این ارزش¬ها و اندیشه¬های ایرانی ست که انسان ایرانی قادر خواهد شد، از فلاکت نیندیشیدن نجات پیدا کند و از بندِ هزاران حلقـۀ اسلام نیز، رهایی یابد.تا کنون، توهم ما به اسلام و وجود تقیه و هنر ریاورزی مسلمان، هر حرکت و جنبش اعتلایی مردم را با شکست روبرو کرده است. امروز، هنگام آن است که با عنایت به بزرگان ادب و فرهنگ و سیاست ایران، و با ایجاد سازمان و تشکیلاتی مدرن و روزآمد و متناسب با اندیشه¬های ایرانی، همت کنیم و آهنگ آن داشته باشیم که با مبارزه¬ای پیگیر و همه جانبه با اسلام و مسلمانی، گره کور دمکراسی را برای همیشه بگشاییم. جامعۀ شهروندی، نیاز به چنین سازمان و تشکیلاتی را حس می¬کند و برای پرکردن این خلاء، آمادۀ فداکاری ست. باید کوشید تا نظرها و شبه نظریه¬هایی که با جادو و تحریف، در کار ایجاد شکاف درمیان نیروهای اپوزیسیون هستند، نتوانند با طرح همکاری با حاکمیت تقیه، ما را بی اعتبار کنند و از تاریخ نیز، سلب ماهیت و هویت.تاریخ، بی تردید، دل به ما سپرده است! به ندای بلند او گوش کنیم!