در ضرورت ایجاد سازمان سیاسی بدیل
جواد اسدیان
سوم ژوئن 2007، 13 خرداد ماه 1386
واقعیت تلخ این است که نیروهای سیاسی موجود، بویژه سازمانها و احزاب به اصطلاح چپ، نتوانستهاند و نخواهند هم توانست که به وظایف سیاسی خود در پیوند با حکومت اسلامی و در برابرمردم، عمل کنند. احزابی مانند حزب توده و سازمان هایی مانند فداییان اکثریت که از کمیت بالایی برخوردار بودند، و نیز برخی سازمان ها با مواضع ناروشن و چند پهلو، چندان آب به آسیاب حکومت اسلامی ریختند که هم اعتبار خود را در میان مردم از دست دادند و هم به خاطر پشتیبانی از حاکمیت جهل و جنون، خود به موانعی بزرگ در راه مبارزۀ مردم تبدیل شدند. بی اعتباری این سازمانها، از سویی روحیه یأس را افزایش داده و هم این سازمانها را در پی سرکوب و انفعال به قبیلههایی تبدیل کرده است که جز پیشپای خود را، دیگر نمیبینند. از سوی دیگر، جامعۀ شهروندی و درگیری روزمرۀ جوانان، زنان، دانشجویان و نیروهای اجتماعی با رژیم پیشاتاریخی اسلامی، آنان را با پرسشهایی روبرو کرده است که سازمانهای سیاسی موجود، از پاسخگویی به آنها عاجز آمده اند. در مجموع، جامعۀ شهروندی ایران، خواستههای خود را پیرامون تمامیت فرهنگی ایران سامان داده و تعریف میکند. حال آنکه، سازمانها و بیشترینۀ فعالان سیاسی، هنوز که هنوز است، خواستهها و شیوۀ مبارزاتی خود را بر پایههای دستاوردهای مبارزان غربی در دوران کودکی و رشد سرمایهداری غرب، تنظیم میکنند که نه تا کنون، کاهی از کوه مشکلهای ایران و مردم ایران کم کرده و نه در تجربۀ عملی کارایی داشته اند.
اتحاد جمهوریخواهان ملی که با گردهمایی برلن، شکل سازمانی یافت، درحقیقت راه شرعی گریز از انزوای دو سازمان سیاسی رسوا و بیاعتبار بود که میخواست با نام مردم پسندی، سیاستهای گذشتۀ این سازمانها، یعنی پشتیبانی از رژیم اسلامی را جامهای نوین بپوشاند. ماهیت این جریان، که در پی آن بود که شاخۀ برونمرزی پروژۀ "اصلاح طلبی" مسلمانان داخل کشور باشد، زود آشکار شد و بسیارانی که با امید فراوان به این جریان دل بسته بودند، راه خود گرفتند و رفتند. امروز از این جریان، جز نامی نمانده است و چهرههایی که معرف آن هستند، نه امیدی برمیانگیزند و نه، بنا بر ذهنیت کهنهای که دارند، میتوانند خواستههای مردمی را سامان و سازمان بدهند. همینجا تأکید کنم که این تشکلها به عنوان جریان سیاسی، کارآمدی مهمی ندارند، اگر چه افرادِ با حسن نیت و مبارز در میان این نیروها اندک نیستند.
ایراد بزرگتر دیگر جریانهای سیاسی در این نهفته است که اینان امر سیاست را تنها در زد و بند با حاکمیت میفهمند و برای سهیم شدن در قدرت، تنها به مزایای قدرت میاندیشند و از سیاست عملی و نظری، این دریافت و درک را ندارند که به طرح و تعریف خواستههای نهادِ مردم بپردازند و از این جایگاه، برای تنظیم مناسبات مردم و دولت، مبارزه کنند.
جمهوری خواهان لائیک که با تکیه بر لائیسیته، درحقیقت بر تفاوت ماهوی خود با جمهوریخواهان ملی تأکید دارند، از ضعف اساسی دیگری رنج میبرند که مانع از آن شده و میشود که بتوانند باری از بارهای جامعۀ شهروندی بردارند و بتوانند نیازهای شهروندی را سامان دهند.
برای توضیح این ضعف اساسی که نمایانگر ناتوانی تاریخی و اصلی واساسی نیروهای چپ و راست، بویژه پس از شهریور سال 1320 است، باید به آن سالها و به تشکیل حزب تودۀ ایران اشارهای بکنم. این اشاره، از آنجا ضرور است که با توجه به سرچشمۀ فرهنگی مردم ایران، به کار سازماندهی خواستههای شهروندی نوین، میآید؛
پس از جنگ جهانی دوم، با تشکیل حزب توده، روشنفکری ایران میتوانست با تکیه بر تجربههای جنبشهای ملی در ایران، از سویی جریان روشنگری را که به تأخیر افتاده بود، به سرانجام برساند و با توجه به حضور مادی راه حلهای بومی، زمینههای رهایی ایران را از چنگال چرک و خونین اسلام، فراهم بیاورد. بد بختانه اما، هیولای برآمده از جنگ جهانی دوم، یعنی اتحاد جماهیر شوروی، موفق شد حزب توده را بوسیلۀ ایادی وعوامل خود مانند کامبخش، به زایدۀ سیاست خارجی خود تبدیل کند. در روند استحاله و تبدیل حزب توده، به حزبی که در تمام فعالیتهای خود، مسایل و منافع ملی و ایدئولوژیکی کشور دیگری را نمایندگی میکرد، در جامعۀ روشنفکری ایران، نوعی از اندیشیدن شکل گرفت و نهادینه شد که پیوندِ ارگانیکِ اندیشیدن را با معضلهای حل ناشدۀ جامعۀ ایران، از هم گسست و شوربختانه تا امروز نیز، تفکر مفهومی را به مسایل و پدیدههای خارج از ایران معطوف کرده است. برای نخستین بار در تاریخ ایران، مرکز ثقل و دغدغۀ اصلی روشنگری و روشنفکری ایران که در چارچوب پشتیبانی از فرهنگ ایرانی واسلام زدایی از جامعه تعریف پذیر بود، به طور کلی از ایران رخت بربست و ماهیتی بیگانه پیدا کرد و دیگر نتوانست گرهای از مشکل جامعۀ ایران باز کند. جریان چپ، به هر حال، نتوانست با طرح و مادیت بخشیدن به بنیادیترین خواست و مشکل جامعۀ ایران، خود را از انحراف ژرفی که حزب توده در روشنگری و روشنفکری ایران بوجود آورده بود، رها سازد. ما، که دچار کور چشمی شده و مغزمان آلوده شد بود، دیگر قادر نبودیم، خود را در آینۀ فرهنگ خود باز شناسیم. استقرار و تحکیم حکومت اسلامی، اگر نقش عامل خارجی را درپیدایی آن، اکنون نادیده بگیریم، درحقیقت نتیجۀ گیجی و منگی روشنفکری ایران است که منش خود را معاوضه کرد با "ایسم" های ساده شدهای که برخاسته از چند و چونِ فرهنگی دیگر بودند و کمتر توانایی طرح و حل مشکلهای ما را داشتند که از ملاط فرهنگ دیگری هستند. چنین بود که سخاوتمندانه دست اسلام و آخوند را باز گذاشتیم ، تا فضایی را که حزب توده از امر روشنفکری ایران، خالی کرده بود، پرکند.
جلال آل احمد، با تجربهای که از حزب توده و همکاری با بزرگمردی چون خلیل ملکی داشت، پی برده بود که این حزب، محور اصلی و مرکز ثقل مشکل و آمال و خواستههای دیرین مردم ایران را با محورها و مراکز ثقل مشکلهای دیگر و دیگرانی، جا به جا کرده است که پیوند چندانی با ایران و ایرانی ندارند. این دستاورد بزرگ جلال آل احمد بود که او را همزمان، دچار چنان اشتباه بزرگی کرد که روشنفکری ایران را، درست مانند حزب توده، به بیراهه برد و ما هنوز که هنوز است، هزینۀ آن را داریم میپردازیم؛ جلال آل احمد، راه نجات را در احیا و اجرای اندیشههای اسلامی یافت که میپنداشت اندیشههایی بومی وایرانی شده هستند و به کار حل مشکل میآیند.
در کنار جلال آل احمد، صادق هدایت دُرّی گرانبها بود که در احاطۀ رجالهها و در میان زبالههای اندیشۀ اسلامی، گم شد و کسی او را ندید. تا اینکه اندیشههای کسانی مانند، جلال آل احمد و علی شریعتی و مطهری و منتظری و خمینی، ولایت فقیه را بر اریکۀ قدرت نشاندند. پس از تجربۀ توحش اسلامی و ایران ستیزی حاکمیت آخوندی، اندیشههای هدایت درخشش و شکوه تازهای پیدا کردهاند و اکنون با قرائت دیگرگونهای روایت میشوند.
با توجه به چنین رویداد اساسی ست که روشنفکرانی که در سازمانهای چپ گرد آمدهاند، درمبارزه با حکومت اسلامی، بر زمینی سفت نایستادهاند و قانونمند است که دیر یا زود به مسلمانان دارای ایدئولوژی ساخته و پرداخته، تمکین کنند. به سخن دیگر، سازمانهای سیاسی موجود، پیش از آنکه نیروهایی برای تضعیف حکومت اسلامی به حساب بیایند، به ستونهای حنانۀ این رژیم تبدیل شدهاند و باید به آنها به دیدۀ فراکسیونهایی از رژیم آخوندی نگریست. باز هم، باید تأکید کنم که در میان این جریانهای سیاسی افراد صادق و مبارزی هستند که در صورت پیدایی بدیلی بایسته و شایسته، از این سازمانهای استحاله یافته، جدا خواهند شد و میهن سیاسی خود را در این بدیل جستجو خواهند کرد.
خلاء چنین بدیلی در جامعۀ شهری احساس میشود. گردهماییهای گوناگونی هم که هر از چند گاهی با هزاران امید، سر و سامان داده میشوند، در واقع برای پر کردن این خلاء ست. یعنی، همۀ دمکراتهای واقعی، این خلاء را احساس کرده، آن را دیدهاند و تمام تلاش خود را برای پاسخگویی به این نیاز و به این احساس ایراندوستانه به کار میگیرند. بیش از همه، جامعۀ شهروندی ایران، که در موقعیتی استثنایی قرار دارد و برای نفی و نابودی رژیم اسلامی، آمادۀ فداکاری ست، سخت در انتظار گشایشی ست.
اما، چرا با تمام تلاشی که میشود، سازمان و تشکیلات بدیل شکل نمیگیرد؟!
اشارهای به اختصار:
حکومت آخوندی موفق بوده است که از توهم ما نسبت به اسلام نهایت سوء استفاده را کرده و دید و نگاه بیشترینۀ ایرانیان را به خود، با معیارهای خود تنظیم کند. معمولاً به این حکومت، همچون حکومتی عرفی نگریسته شده و تلاش فراوان میشود که در همین چارچوب مجازی و ذهنی، مورد بررسی قرار بگیرد. اما، واقعیت این است که باید، بیش از هر چیز، سمت و سوی اصلی و صفت اسلامی این رژیم را دید. نگاهی که جامعۀ شهروندی ایران به آن مسلح شده و شوربختانه، چنین دیدگاهی هنوز سازمان سیاسی خود را نیافته و تشکل نیافته است. باری، باید ببینیم و باور کنیم که رژیم حاکم بر ایران، رژیمی ست اسلامی. اگر واقعاً بپذیریم که در مرتبۀ نخست و بیش از هر چیز، با حکومتی اسلامی روبرو هستیم، آنگاه باید شهامت و شجاعت این را هم پیدا کنیم که اندیشهمان را تا به پایان بیندیشیم. یعنی، هر برخورد و هر مبارزهای با این رژیم باید موازی باشد با برخورد و مبارزه با اسلام عزیز.
برای مبارزه با حکومت اسلامی و اسلام، باید دارای ابزاری بود. مردم ایران، اگر به نشانهها دقت کنیم، این ابزار را یافته و با چنین سلاح به مبارزۀ هر روزه با رژیم مشغول هستند.
چه عاملی ست که جوانان را بر آن میدارد که با دست خالی به پاسداری از نمود و نماد فرهنگ ایرانی، یعنی به پاسداری از آرامگاه کورش بزرگ قیام کند؟!
مبارزه ای که امروز زنان با توحش و تعصب اسلامی و اسلام می کنند، کمتر از ارزش آثار رافائل و میکل آنژ نیست که عریانی را از ملکوت بیرون آوردند و در خانهء خدا و بر سقف خانهء خدا، ترسیم کردند. زنان و دختران ایرانی، در مبارزه با احکام پیشاتاریخی حجابِ اسلامی، مبلغان پیگیر و از جان گذشتهء عریانی و زیبایی در ام القرای اسلام هستند. درود بر آنان!
جامعۀ شهروندی، از نخبگان سیاسی و فرهنگی که در تارعنکبوت توهم و مصلحت گرفتار آمده اند، فاصلۀ زیادی دارد. بر ماست که در شرایط مناسب امروزی از این فاصله بکاهیم؛ که در حقیقت کاستن از عمر رژیم اسلامی ست. وقت آن است که دیگر، حقیقت را در مسلخ مصلحت قربانی نکنیم.
امروز، دمکراتهای طیف جمهوری و مشروطهخواه به یکدیگر نزدیک شده و دستاوردهایی قابل ارزش نیز داشتهاند. اگر چه، کمیت این نزدیکی مطلوب نیست و در حال اعتلا ست، اما از نظر کیفی تمام گسترۀ جامعۀ شهروندی را دربرمیگیرد. حکومت اسلامی، خطر نابودی خود را احساس کرده است، اما اگر هشیار و در خدمت شعور خود باشیم، بخت چندانی برای منحرف کردن و از میان برداشتن این حرکت تازه ندارد.
نزدیکی دمکراتهای با گرایش مشروطه و جمهوریخواهی، هنگامی می تواند از سطح به ژرفا رود که این دمکرات ها بیش از پیش، بر احیای فرهنگ و اندیشۀ ایرانی اشراف پیدا کنند. در این حیطه، یعنی در میدان ایرانیگری، حکومت مسلمانان، حتی با توجه به توحش اسلامی، همیشه در موضعی تدافعی قرار داشته و خواهد داشت. جامعۀ شهروندی با دوری از سازمانهای سنتی و قبیلهای موجود، به بازشناسایی خود برخاسته و با تکیه بر فرهنگ ایرانی، رژیم را مستأصل کردهاست.
باید شهامت یافت و به مردم به گونهای روشن، متین، مستدل و شجاعانه توضیح داد که ضرورت ها و توحش و تعصب اسلامی است که مسلمان حاکم وناحاکم را وامی دارد تا برای برپایی ام القرای اسلام در ایران، به همۀ آیینهای ایرانی توهین کند و در پی نابودی فرهنگِ ایرانی، روز و شب با هزاران وسیله، درکار باشد. باور کنیم که ندای آشنای فرهنگ ایران، در گوش محرم ایرانی، زودتر از آنکه فکر میکنیم خواهد نشست. باید توهم نداشت و از دروغهایی که مسلمان آخوند، درگوشمان خوانده است و از خرافههایی که ترویج داده و میدهد، نهراسید.
امروز، مردم ایران، بیش از هر زمان دیگر بخت آن را دارند که با مبارزه برای ایجاد تشکیلاتی بدیل، به نیاز جامعۀ شهری پاسخ بگویند. فرارویی از مقبولیت خاص به مقبولیت همگانی در گرو مبارزۀ سازمان و تشکیلات بدیل است که بتواند با فداکاری و همت، مبارزۀ زنان و دانشجویان و کارمندان و کارگران مؤسسه های صنعتی را سازمان داده و گامی در راه دستیابی به قدرت دولتی بردارد. تنها یک سازمان بدیل با مقبولیت همگانی است که توان و حق فراخوانی یک نهاد ملی را دارد که باید بر آن باشد که نظام پیشاتاریخی را به پیش از تاریخ پرتاب کند.
ما دو تجربۀ گرانبها در امر تشکیل نهاد ملی داریم:
1. تجربۀ کنگرۀ ملی آفریقای جنوبی؛
2. تجربۀ سازمان آزادی بخش فلسطین.
با چشم پوشی از داوری در بارۀ کارکرد سیاسی این نهادها، برای ما آموزه های زیر دارای اهمیت هستند:
- این نهادهای ملی، پیرامون یک سازمان مرکزی بوجود آمده اند که برای نهاد ملی فراخوان داده است؛
- سازمان مرکزی با بافت تشکیلاتی منسجم، با مبارزۀ پیگیر پیرامون خواسته های مشترک تعریف شده، نخست توانست نفوذ معنوی یافته، آنگاه از مقبولیت همگانی برخوردار شود؛
- با تکیه بر مبارزه و مقبولیت همگانی، شایستگی و بایستگی یافت که برای تشکیل نهاد ملی فراخوان بدهد؛
- بنا براین، نهاد ملی، نهادی است که در مرتبۀ نخست با تشکیلاتی منسجم و با مبارزه و دستیابی به مقبولیت همگانی از چنان اراده ای برخوردار می شود که می تواند نهاد ملی را با یاری دیگر نیروها و سازمان های مناسب، ایجاد کند.
باری، نیاز جامعۀ شهری و شهروندی از ما می طلبد که:
1. با توجه به کارنامۀ اندوهزای سازمان های سیاسی و تلاش آن ها برای تداوم حکومت اسلامی، در پی ایجاد تشکیلاتی بدیل باشیم که اگرچه رقیبِ سازمان ها سیاسی سنتی نیست و نباید هم باشد، اما بر آن است که می خواهد پیرامون محورهای سکولاریسم اجتماعی1 و ایرانیگری، طرحی نو دراندازد.
2. سازمان و تشکیلات بدیل، باید با توجه به توحش و نیرنگ حکومت اسلامی، به صورت نیمه مخفی- نیمه علنی سازمادهی شود و برای جلوگیری از رخنۀ عوامل رژیم، با توجه به انعطاف عوامل نفوذی، حساسیت های مطلق حکومت را پیدا کرده و بر آن ها تأکید کنیم. امروز، شرط همراهی با مبارزۀ ملی، نفی همۀ جناح های حکومت، اگرچه ضرور است، اما دیگر کافی نیست. این شرط را نیز باید در میان نهاد که برای نفی حکومت اسلامی، باید باور داشت که بنیاد گذار این رژیم، یعنی شخص شخیص خمینی بزرگترین جنایتکار تاریخ معاصر ایران است. خمینی، بزرگترین ضعف رژیم اسلامی است که از سوی آخوندهای حاکم به محرمانه ای (تابو) چون و چرا ناپذیر، تبدیل شده است. با استفاده از این تابو و شکستن این تابوت، می توان حد و حدودی را روشن کرد.
3. تشکیلات بدیل، درکنار مبارزه و خواست جدایی دین از دولت و سیاست، باید روشن و شفاف اعلام کند که هیچ دینی را به عنوان دین رسمی کشور به رسمیت نمی شناسد.
4. از آنجا که تشکیلات بدیل، باید به مبارزۀ نیمه علنی- نیمه مخفی روی بیاورد و نیز از آنجا که بیشترینۀ سازمان های سیاسی سنتی به قبیله های سیاسی استحاله یافته اند و برای تداوم حاکمیت اسلام به زد و بند مشغول هستند، هر گونه تلاش برای متحد کردن این نیروها و همکاری با آن ها، آب در هاون کوبیدن است. اما، از آنجا که افراد فراوانی در درون این سازمان ها با سیاست های رهبران از ما بهتر، توافق چندانی ندارند، می بایست تلاش کرد که با شیوۀ یارگیری، این افراد را به میهن سیاسی سازمان بدیل جلب کرد.
سازمان و تشکیلات بدیل، تنها در صورتی موفق است که با تکیه بر سکولاریسم اجتماعی و فرهنگ ایرانی، خواستههای جامعۀ شهروندی را بر پایۀ دمکراسی و رعایت منشور حقوق بشر، نهادینه کند.
چنین باد!
:سکولاریسم را می توان از دو دیدگاه اساسی مورد ارزیابی قرار داد که وابسته به هر یک از این دو برداشت، باید نوعی دیگر از مبارزه را سازمان داد
نخست؛ سکولاریسم به عنوان نظامی حقوقی که مورد پذیرش نهاد دین نیز هست. کلیسا هنگامی سکولاریسم را پذیرفت که موضوعیت دخالت در اموردولت را از دست داده بود. قدرت کلیسای کاتولیک، نیز در این امر نهفته بود که هیچ پادشاهی بدون تأیید پاپ و کلیسای کاتولیک، از مشروعیت حکومت کردن برخوردار نمی شد. با روند رفرماسیون و پیروزی روشنگری و انقلاب های بورژوایی اروپا، قدرتِ دخالت کلیسا در تعیین و تعین پادشاه،از کلیسا سلب شد. با نابودی پادشاهان و حکومت های تمامیت خواه، کلیسا که موضوعیت دخالت خود را در امر دولت از دست داده بود، سکولاریسم را به عنوان یک نظام حقوقی پذیرفت و توانست نقش بزرگی در سامان امور جامعه به عهده بگیرد.
دوم؛ سکولاریسم به عنوان یک جهان بینی که بیش از هر چیز، داعیۀ نابودی اقتدار کلیسا در امور دولتی و اجتماعی را دارد. این نوع از سکولاریسم که من از آن به عنوان سکولاریسم اجتماعی یاد می کنم، از یک نظام حقوقی فراتر رفته و برای زمینی کردن همۀ امور آسمانی که نهاد دین نمایندۀ آن است، مبارزه می کند. با توجه به سکولاریسم اجتماعی است که فیلسوف با نامی، چون Rudolf Burger می گوید: " یک روحانی کاتولیک، یک خاخام یهود و یا یک امام مسلمان، همه ازدید روانی، عقب افتاده هستند. به عنوان فرد، شاید حتی خیلی هم با هوش باشند، اما بلاهت یک تولید اجتماعی است و در برابر این بلاهت باید استراتژیک پیش رفت." اسلام و جنایت هایی که این دین در سرتاسر تاریخ ایران بر مردم این سرزمین روا داشته است، ما را و جامعۀ شهری را وامی دارد که با تکیه بر سکولاریسم اجتماعی و با توجه به فرهنگ ایرانی و با عنایت به توان قدرت دولتی، در برابر این بلاهت اجتماعی، استراتژی مناسبی را بر پایۀ فرهنگ و اندیشۀ ایرانی تدوین کنیم. این بخت، برای نخستین بار در خانۀ همایش پاریس را، که دنبالۀ نشست لندن و مجمع برلین است، به صدا در آورده است. ما، می توانیم و باید که به جبران توهین و تحقیر دائمی که اسلام بر مردم و فرهنگ ایران کرده و می کند و به جبران خون هایی که اسلام و مسلمانانی، به ناروا روان کرده است و نیز برای نابودی جاودانۀ سنگسار دختران و خواهران و مادران و همسران خود در این سرزمین کهن، حتی برای یک بار هم که شده، حقیقت را فدای مصلحت نکنیم و به مردم در بارۀ اسلام راست بگوییم؛ تا مگر بتوانیم با نجات خود از نکبتِ نهادینه شدۀ صغارت، مردم را برای بالغ شدن یاری دهیم. به امید دوران بلوغ ایرانی و به امیدِ پیروزی.
اتحاد جمهوریخواهان ملی که با گردهمایی برلن، شکل سازمانی یافت، درحقیقت راه شرعی گریز از انزوای دو سازمان سیاسی رسوا و بیاعتبار بود که میخواست با نام مردم پسندی، سیاستهای گذشتۀ این سازمانها، یعنی پشتیبانی از رژیم اسلامی را جامهای نوین بپوشاند. ماهیت این جریان، که در پی آن بود که شاخۀ برونمرزی پروژۀ "اصلاح طلبی" مسلمانان داخل کشور باشد، زود آشکار شد و بسیارانی که با امید فراوان به این جریان دل بسته بودند، راه خود گرفتند و رفتند. امروز از این جریان، جز نامی نمانده است و چهرههایی که معرف آن هستند، نه امیدی برمیانگیزند و نه، بنا بر ذهنیت کهنهای که دارند، میتوانند خواستههای مردمی را سامان و سازمان بدهند. همینجا تأکید کنم که این تشکلها به عنوان جریان سیاسی، کارآمدی مهمی ندارند، اگر چه افرادِ با حسن نیت و مبارز در میان این نیروها اندک نیستند.
ایراد بزرگتر دیگر جریانهای سیاسی در این نهفته است که اینان امر سیاست را تنها در زد و بند با حاکمیت میفهمند و برای سهیم شدن در قدرت، تنها به مزایای قدرت میاندیشند و از سیاست عملی و نظری، این دریافت و درک را ندارند که به طرح و تعریف خواستههای نهادِ مردم بپردازند و از این جایگاه، برای تنظیم مناسبات مردم و دولت، مبارزه کنند.
جمهوری خواهان لائیک که با تکیه بر لائیسیته، درحقیقت بر تفاوت ماهوی خود با جمهوریخواهان ملی تأکید دارند، از ضعف اساسی دیگری رنج میبرند که مانع از آن شده و میشود که بتوانند باری از بارهای جامعۀ شهروندی بردارند و بتوانند نیازهای شهروندی را سامان دهند.
برای توضیح این ضعف اساسی که نمایانگر ناتوانی تاریخی و اصلی واساسی نیروهای چپ و راست، بویژه پس از شهریور سال 1320 است، باید به آن سالها و به تشکیل حزب تودۀ ایران اشارهای بکنم. این اشاره، از آنجا ضرور است که با توجه به سرچشمۀ فرهنگی مردم ایران، به کار سازماندهی خواستههای شهروندی نوین، میآید؛
پس از جنگ جهانی دوم، با تشکیل حزب توده، روشنفکری ایران میتوانست با تکیه بر تجربههای جنبشهای ملی در ایران، از سویی جریان روشنگری را که به تأخیر افتاده بود، به سرانجام برساند و با توجه به حضور مادی راه حلهای بومی، زمینههای رهایی ایران را از چنگال چرک و خونین اسلام، فراهم بیاورد. بد بختانه اما، هیولای برآمده از جنگ جهانی دوم، یعنی اتحاد جماهیر شوروی، موفق شد حزب توده را بوسیلۀ ایادی وعوامل خود مانند کامبخش، به زایدۀ سیاست خارجی خود تبدیل کند. در روند استحاله و تبدیل حزب توده، به حزبی که در تمام فعالیتهای خود، مسایل و منافع ملی و ایدئولوژیکی کشور دیگری را نمایندگی میکرد، در جامعۀ روشنفکری ایران، نوعی از اندیشیدن شکل گرفت و نهادینه شد که پیوندِ ارگانیکِ اندیشیدن را با معضلهای حل ناشدۀ جامعۀ ایران، از هم گسست و شوربختانه تا امروز نیز، تفکر مفهومی را به مسایل و پدیدههای خارج از ایران معطوف کرده است. برای نخستین بار در تاریخ ایران، مرکز ثقل و دغدغۀ اصلی روشنگری و روشنفکری ایران که در چارچوب پشتیبانی از فرهنگ ایرانی واسلام زدایی از جامعه تعریف پذیر بود، به طور کلی از ایران رخت بربست و ماهیتی بیگانه پیدا کرد و دیگر نتوانست گرهای از مشکل جامعۀ ایران باز کند. جریان چپ، به هر حال، نتوانست با طرح و مادیت بخشیدن به بنیادیترین خواست و مشکل جامعۀ ایران، خود را از انحراف ژرفی که حزب توده در روشنگری و روشنفکری ایران بوجود آورده بود، رها سازد. ما، که دچار کور چشمی شده و مغزمان آلوده شد بود، دیگر قادر نبودیم، خود را در آینۀ فرهنگ خود باز شناسیم. استقرار و تحکیم حکومت اسلامی، اگر نقش عامل خارجی را درپیدایی آن، اکنون نادیده بگیریم، درحقیقت نتیجۀ گیجی و منگی روشنفکری ایران است که منش خود را معاوضه کرد با "ایسم" های ساده شدهای که برخاسته از چند و چونِ فرهنگی دیگر بودند و کمتر توانایی طرح و حل مشکلهای ما را داشتند که از ملاط فرهنگ دیگری هستند. چنین بود که سخاوتمندانه دست اسلام و آخوند را باز گذاشتیم ، تا فضایی را که حزب توده از امر روشنفکری ایران، خالی کرده بود، پرکند.
جلال آل احمد، با تجربهای که از حزب توده و همکاری با بزرگمردی چون خلیل ملکی داشت، پی برده بود که این حزب، محور اصلی و مرکز ثقل مشکل و آمال و خواستههای دیرین مردم ایران را با محورها و مراکز ثقل مشکلهای دیگر و دیگرانی، جا به جا کرده است که پیوند چندانی با ایران و ایرانی ندارند. این دستاورد بزرگ جلال آل احمد بود که او را همزمان، دچار چنان اشتباه بزرگی کرد که روشنفکری ایران را، درست مانند حزب توده، به بیراهه برد و ما هنوز که هنوز است، هزینۀ آن را داریم میپردازیم؛ جلال آل احمد، راه نجات را در احیا و اجرای اندیشههای اسلامی یافت که میپنداشت اندیشههایی بومی وایرانی شده هستند و به کار حل مشکل میآیند.
در کنار جلال آل احمد، صادق هدایت دُرّی گرانبها بود که در احاطۀ رجالهها و در میان زبالههای اندیشۀ اسلامی، گم شد و کسی او را ندید. تا اینکه اندیشههای کسانی مانند، جلال آل احمد و علی شریعتی و مطهری و منتظری و خمینی، ولایت فقیه را بر اریکۀ قدرت نشاندند. پس از تجربۀ توحش اسلامی و ایران ستیزی حاکمیت آخوندی، اندیشههای هدایت درخشش و شکوه تازهای پیدا کردهاند و اکنون با قرائت دیگرگونهای روایت میشوند.
با توجه به چنین رویداد اساسی ست که روشنفکرانی که در سازمانهای چپ گرد آمدهاند، درمبارزه با حکومت اسلامی، بر زمینی سفت نایستادهاند و قانونمند است که دیر یا زود به مسلمانان دارای ایدئولوژی ساخته و پرداخته، تمکین کنند. به سخن دیگر، سازمانهای سیاسی موجود، پیش از آنکه نیروهایی برای تضعیف حکومت اسلامی به حساب بیایند، به ستونهای حنانۀ این رژیم تبدیل شدهاند و باید به آنها به دیدۀ فراکسیونهایی از رژیم آخوندی نگریست. باز هم، باید تأکید کنم که در میان این جریانهای سیاسی افراد صادق و مبارزی هستند که در صورت پیدایی بدیلی بایسته و شایسته، از این سازمانهای استحاله یافته، جدا خواهند شد و میهن سیاسی خود را در این بدیل جستجو خواهند کرد.
خلاء چنین بدیلی در جامعۀ شهری احساس میشود. گردهماییهای گوناگونی هم که هر از چند گاهی با هزاران امید، سر و سامان داده میشوند، در واقع برای پر کردن این خلاء ست. یعنی، همۀ دمکراتهای واقعی، این خلاء را احساس کرده، آن را دیدهاند و تمام تلاش خود را برای پاسخگویی به این نیاز و به این احساس ایراندوستانه به کار میگیرند. بیش از همه، جامعۀ شهروندی ایران، که در موقعیتی استثنایی قرار دارد و برای نفی و نابودی رژیم اسلامی، آمادۀ فداکاری ست، سخت در انتظار گشایشی ست.
اما، چرا با تمام تلاشی که میشود، سازمان و تشکیلات بدیل شکل نمیگیرد؟!
اشارهای به اختصار:
حکومت آخوندی موفق بوده است که از توهم ما نسبت به اسلام نهایت سوء استفاده را کرده و دید و نگاه بیشترینۀ ایرانیان را به خود، با معیارهای خود تنظیم کند. معمولاً به این حکومت، همچون حکومتی عرفی نگریسته شده و تلاش فراوان میشود که در همین چارچوب مجازی و ذهنی، مورد بررسی قرار بگیرد. اما، واقعیت این است که باید، بیش از هر چیز، سمت و سوی اصلی و صفت اسلامی این رژیم را دید. نگاهی که جامعۀ شهروندی ایران به آن مسلح شده و شوربختانه، چنین دیدگاهی هنوز سازمان سیاسی خود را نیافته و تشکل نیافته است. باری، باید ببینیم و باور کنیم که رژیم حاکم بر ایران، رژیمی ست اسلامی. اگر واقعاً بپذیریم که در مرتبۀ نخست و بیش از هر چیز، با حکومتی اسلامی روبرو هستیم، آنگاه باید شهامت و شجاعت این را هم پیدا کنیم که اندیشهمان را تا به پایان بیندیشیم. یعنی، هر برخورد و هر مبارزهای با این رژیم باید موازی باشد با برخورد و مبارزه با اسلام عزیز.
برای مبارزه با حکومت اسلامی و اسلام، باید دارای ابزاری بود. مردم ایران، اگر به نشانهها دقت کنیم، این ابزار را یافته و با چنین سلاح به مبارزۀ هر روزه با رژیم مشغول هستند.
چه عاملی ست که جوانان را بر آن میدارد که با دست خالی به پاسداری از نمود و نماد فرهنگ ایرانی، یعنی به پاسداری از آرامگاه کورش بزرگ قیام کند؟!
مبارزه ای که امروز زنان با توحش و تعصب اسلامی و اسلام می کنند، کمتر از ارزش آثار رافائل و میکل آنژ نیست که عریانی را از ملکوت بیرون آوردند و در خانهء خدا و بر سقف خانهء خدا، ترسیم کردند. زنان و دختران ایرانی، در مبارزه با احکام پیشاتاریخی حجابِ اسلامی، مبلغان پیگیر و از جان گذشتهء عریانی و زیبایی در ام القرای اسلام هستند. درود بر آنان!
جامعۀ شهروندی، از نخبگان سیاسی و فرهنگی که در تارعنکبوت توهم و مصلحت گرفتار آمده اند، فاصلۀ زیادی دارد. بر ماست که در شرایط مناسب امروزی از این فاصله بکاهیم؛ که در حقیقت کاستن از عمر رژیم اسلامی ست. وقت آن است که دیگر، حقیقت را در مسلخ مصلحت قربانی نکنیم.
امروز، دمکراتهای طیف جمهوری و مشروطهخواه به یکدیگر نزدیک شده و دستاوردهایی قابل ارزش نیز داشتهاند. اگر چه، کمیت این نزدیکی مطلوب نیست و در حال اعتلا ست، اما از نظر کیفی تمام گسترۀ جامعۀ شهروندی را دربرمیگیرد. حکومت اسلامی، خطر نابودی خود را احساس کرده است، اما اگر هشیار و در خدمت شعور خود باشیم، بخت چندانی برای منحرف کردن و از میان برداشتن این حرکت تازه ندارد.
نزدیکی دمکراتهای با گرایش مشروطه و جمهوریخواهی، هنگامی می تواند از سطح به ژرفا رود که این دمکرات ها بیش از پیش، بر احیای فرهنگ و اندیشۀ ایرانی اشراف پیدا کنند. در این حیطه، یعنی در میدان ایرانیگری، حکومت مسلمانان، حتی با توجه به توحش اسلامی، همیشه در موضعی تدافعی قرار داشته و خواهد داشت. جامعۀ شهروندی با دوری از سازمانهای سنتی و قبیلهای موجود، به بازشناسایی خود برخاسته و با تکیه بر فرهنگ ایرانی، رژیم را مستأصل کردهاست.
باید شهامت یافت و به مردم به گونهای روشن، متین، مستدل و شجاعانه توضیح داد که ضرورت ها و توحش و تعصب اسلامی است که مسلمان حاکم وناحاکم را وامی دارد تا برای برپایی ام القرای اسلام در ایران، به همۀ آیینهای ایرانی توهین کند و در پی نابودی فرهنگِ ایرانی، روز و شب با هزاران وسیله، درکار باشد. باور کنیم که ندای آشنای فرهنگ ایران، در گوش محرم ایرانی، زودتر از آنکه فکر میکنیم خواهد نشست. باید توهم نداشت و از دروغهایی که مسلمان آخوند، درگوشمان خوانده است و از خرافههایی که ترویج داده و میدهد، نهراسید.
امروز، مردم ایران، بیش از هر زمان دیگر بخت آن را دارند که با مبارزه برای ایجاد تشکیلاتی بدیل، به نیاز جامعۀ شهری پاسخ بگویند. فرارویی از مقبولیت خاص به مقبولیت همگانی در گرو مبارزۀ سازمان و تشکیلات بدیل است که بتواند با فداکاری و همت، مبارزۀ زنان و دانشجویان و کارمندان و کارگران مؤسسه های صنعتی را سازمان داده و گامی در راه دستیابی به قدرت دولتی بردارد. تنها یک سازمان بدیل با مقبولیت همگانی است که توان و حق فراخوانی یک نهاد ملی را دارد که باید بر آن باشد که نظام پیشاتاریخی را به پیش از تاریخ پرتاب کند.
ما دو تجربۀ گرانبها در امر تشکیل نهاد ملی داریم:
1. تجربۀ کنگرۀ ملی آفریقای جنوبی؛
2. تجربۀ سازمان آزادی بخش فلسطین.
با چشم پوشی از داوری در بارۀ کارکرد سیاسی این نهادها، برای ما آموزه های زیر دارای اهمیت هستند:
- این نهادهای ملی، پیرامون یک سازمان مرکزی بوجود آمده اند که برای نهاد ملی فراخوان داده است؛
- سازمان مرکزی با بافت تشکیلاتی منسجم، با مبارزۀ پیگیر پیرامون خواسته های مشترک تعریف شده، نخست توانست نفوذ معنوی یافته، آنگاه از مقبولیت همگانی برخوردار شود؛
- با تکیه بر مبارزه و مقبولیت همگانی، شایستگی و بایستگی یافت که برای تشکیل نهاد ملی فراخوان بدهد؛
- بنا براین، نهاد ملی، نهادی است که در مرتبۀ نخست با تشکیلاتی منسجم و با مبارزه و دستیابی به مقبولیت همگانی از چنان اراده ای برخوردار می شود که می تواند نهاد ملی را با یاری دیگر نیروها و سازمان های مناسب، ایجاد کند.
باری، نیاز جامعۀ شهری و شهروندی از ما می طلبد که:
1. با توجه به کارنامۀ اندوهزای سازمان های سیاسی و تلاش آن ها برای تداوم حکومت اسلامی، در پی ایجاد تشکیلاتی بدیل باشیم که اگرچه رقیبِ سازمان ها سیاسی سنتی نیست و نباید هم باشد، اما بر آن است که می خواهد پیرامون محورهای سکولاریسم اجتماعی1 و ایرانیگری، طرحی نو دراندازد.
2. سازمان و تشکیلات بدیل، باید با توجه به توحش و نیرنگ حکومت اسلامی، به صورت نیمه مخفی- نیمه علنی سازمادهی شود و برای جلوگیری از رخنۀ عوامل رژیم، با توجه به انعطاف عوامل نفوذی، حساسیت های مطلق حکومت را پیدا کرده و بر آن ها تأکید کنیم. امروز، شرط همراهی با مبارزۀ ملی، نفی همۀ جناح های حکومت، اگرچه ضرور است، اما دیگر کافی نیست. این شرط را نیز باید در میان نهاد که برای نفی حکومت اسلامی، باید باور داشت که بنیاد گذار این رژیم، یعنی شخص شخیص خمینی بزرگترین جنایتکار تاریخ معاصر ایران است. خمینی، بزرگترین ضعف رژیم اسلامی است که از سوی آخوندهای حاکم به محرمانه ای (تابو) چون و چرا ناپذیر، تبدیل شده است. با استفاده از این تابو و شکستن این تابوت، می توان حد و حدودی را روشن کرد.
3. تشکیلات بدیل، درکنار مبارزه و خواست جدایی دین از دولت و سیاست، باید روشن و شفاف اعلام کند که هیچ دینی را به عنوان دین رسمی کشور به رسمیت نمی شناسد.
4. از آنجا که تشکیلات بدیل، باید به مبارزۀ نیمه علنی- نیمه مخفی روی بیاورد و نیز از آنجا که بیشترینۀ سازمان های سیاسی سنتی به قبیله های سیاسی استحاله یافته اند و برای تداوم حاکمیت اسلام به زد و بند مشغول هستند، هر گونه تلاش برای متحد کردن این نیروها و همکاری با آن ها، آب در هاون کوبیدن است. اما، از آنجا که افراد فراوانی در درون این سازمان ها با سیاست های رهبران از ما بهتر، توافق چندانی ندارند، می بایست تلاش کرد که با شیوۀ یارگیری، این افراد را به میهن سیاسی سازمان بدیل جلب کرد.
سازمان و تشکیلات بدیل، تنها در صورتی موفق است که با تکیه بر سکولاریسم اجتماعی و فرهنگ ایرانی، خواستههای جامعۀ شهروندی را بر پایۀ دمکراسی و رعایت منشور حقوق بشر، نهادینه کند.
چنین باد!
:سکولاریسم را می توان از دو دیدگاه اساسی مورد ارزیابی قرار داد که وابسته به هر یک از این دو برداشت، باید نوعی دیگر از مبارزه را سازمان داد
نخست؛ سکولاریسم به عنوان نظامی حقوقی که مورد پذیرش نهاد دین نیز هست. کلیسا هنگامی سکولاریسم را پذیرفت که موضوعیت دخالت در اموردولت را از دست داده بود. قدرت کلیسای کاتولیک، نیز در این امر نهفته بود که هیچ پادشاهی بدون تأیید پاپ و کلیسای کاتولیک، از مشروعیت حکومت کردن برخوردار نمی شد. با روند رفرماسیون و پیروزی روشنگری و انقلاب های بورژوایی اروپا، قدرتِ دخالت کلیسا در تعیین و تعین پادشاه،از کلیسا سلب شد. با نابودی پادشاهان و حکومت های تمامیت خواه، کلیسا که موضوعیت دخالت خود را در امر دولت از دست داده بود، سکولاریسم را به عنوان یک نظام حقوقی پذیرفت و توانست نقش بزرگی در سامان امور جامعه به عهده بگیرد.
دوم؛ سکولاریسم به عنوان یک جهان بینی که بیش از هر چیز، داعیۀ نابودی اقتدار کلیسا در امور دولتی و اجتماعی را دارد. این نوع از سکولاریسم که من از آن به عنوان سکولاریسم اجتماعی یاد می کنم، از یک نظام حقوقی فراتر رفته و برای زمینی کردن همۀ امور آسمانی که نهاد دین نمایندۀ آن است، مبارزه می کند. با توجه به سکولاریسم اجتماعی است که فیلسوف با نامی، چون Rudolf Burger می گوید: " یک روحانی کاتولیک، یک خاخام یهود و یا یک امام مسلمان، همه ازدید روانی، عقب افتاده هستند. به عنوان فرد، شاید حتی خیلی هم با هوش باشند، اما بلاهت یک تولید اجتماعی است و در برابر این بلاهت باید استراتژیک پیش رفت." اسلام و جنایت هایی که این دین در سرتاسر تاریخ ایران بر مردم این سرزمین روا داشته است، ما را و جامعۀ شهری را وامی دارد که با تکیه بر سکولاریسم اجتماعی و با توجه به فرهنگ ایرانی و با عنایت به توان قدرت دولتی، در برابر این بلاهت اجتماعی، استراتژی مناسبی را بر پایۀ فرهنگ و اندیشۀ ایرانی تدوین کنیم. این بخت، برای نخستین بار در خانۀ همایش پاریس را، که دنبالۀ نشست لندن و مجمع برلین است، به صدا در آورده است. ما، می توانیم و باید که به جبران توهین و تحقیر دائمی که اسلام بر مردم و فرهنگ ایران کرده و می کند و به جبران خون هایی که اسلام و مسلمانانی، به ناروا روان کرده است و نیز برای نابودی جاودانۀ سنگسار دختران و خواهران و مادران و همسران خود در این سرزمین کهن، حتی برای یک بار هم که شده، حقیقت را فدای مصلحت نکنیم و به مردم در بارۀ اسلام راست بگوییم؛ تا مگر بتوانیم با نجات خود از نکبتِ نهادینه شدۀ صغارت، مردم را برای بالغ شدن یاری دهیم. به امید دوران بلوغ ایرانی و به امیدِ پیروزی.